سرمشق





در ایران ما دو گونه ملت داریم. اولین گونه، ملت محبوب خامنه‌ای و به واقع تنها ملت موجود در کشور از نظر اوست. یعنی همان نوع همیشه در صحنه که اتفاقا ید طولایی هم در خلق حماسه دارند و همواره آماده‌ی آبروسازی برای بی‌آبرویان تکیه‌زده بر تخت ولایت هستند. در مقابل اینها هم گونه‌ای قرار دارد که بنا به دلایل غیرموجه اینطور نیست که همیشه در صحنه حاضر باشند و خود زیرگونه‌های مختلفی را در بر‌می‌گیرد: زیرگونه‌ای که کلا از صحنه‌گریزانند و برایشان مهم نیست کدام خان بیاید و کدام یک برود. زیرگونه‌ای که فقط موقع انتخابات (نه مراسم حکومتی) جهت مهر خوردن شناسنامه به صحنه‌ می‌آیند و نمونه‌اش خیل عظیم کارمندان دولت هستند. یا زیرگونه‌ای که هر سی سال یکبار به صحنه‌ می‌آیند و آن هم چه آمدنی. اغتشاش ساز و فتنه‎آفرین، طوری که برای خامنه‌ای نیامدنشان به صرفه‌تر است. و بالاخره زیرگونه‎های آخر که فراوانی کمتری دارند و شامل کسانی هستند که اخیرا از حضور در صحنه خود داری می‌کنند(خواص بی بصیرت) و یا مخفیانه و هول هولکی به صحنه می‌آیند، کارشان را می‌کنند و جلدی به چاک می‌زدند (مثل مرد عافیت، خاتمی خوش غیرت).

بنابراین با توجه به این همه تنوع می‌شود گفت که ایران یک کشور چند ملیتی‌است و جمهوری اسلامی هم همواره با آگاهی از این امر هدفش را بر کاستن از افراد گونه‎های غایب و افزودن بر تعداد آماری گونه‎های حاضر قرار داده است. کشمکشی پرهزینه که هرچند تاکنون به خاطر ماهیت دیکتاتوری آن بردی برایش به همراه نداشته اما هرچه باشد باعث شده مهارت صحنه گردانی و صحنه سازی را بیاموزند و یاد بگیرند که چگونه با تطمیع یا تهدید، جمعیتی در حد برآورده شدن نیازهایشان به صنه بیاورند. همان چیزی که اپوزیسیون ایران قادر به آن نیست و نمی‌تواند این مردم ِ پشت کرده به خامنه ای را به نفع سرنگونی حکومت به صحنه بیاورد.

در این میان شاید مهمترین علت این عدم موفقیت برای ساختن صحنه‌ای مردمی و دیکتاتور ستیز در برابر صحنه‌ی حکومتی، به ناتوانی ابزارهای اپوزیسیون برای به صحنه آوردن مردم برگردد.در واقع مردمِ‌ گاه و بیگاه غایب از صحنه، در میانه گرفتار آمده‌اند. از یک سو خامنه‌ای و اعوان و انصارش هستند که نان و جان مردم را در اختیار گرفته‌اند ، به هر که بخواهند نان و جان می‌بخشند و از هرکه نخواهند این عناصر حیاتی را می‌گیرند و در سوی دیگر اپوزیسیونی هست که جز وعده‌ی آزادی و دموکراسی چیز دیگری در چنته ندارد. حال این مردم گرفتار در میانه هستند که باید انتخاب کنند: دموکراسی در مقابل نان؟ آزادی در برابر جان؟ حفظ تمامیت ارضی در برابر میزان سپرده‌ی ارزی؟ اسارت و زندان در برابر آبادی ایران؟ در حقیقت اینجا همان بزنگاه انتخاب است ،نقطه‌ی کور مبارزات چندین ساله علیه حکومت اسلامی و تکرار دردبار این پرسش که زمانی که واقعیت ترسناک از دست دادن جان و مال و آزادی بر رویای لرزان دموکراسی و حق انتخاب غلبه می‌کند، کدام نیرویی می‌تواند انگیزه‌ای برای کشاندن مردم به یک صحنه‌ی ضد حکومتی باشد.

در اینجا چندین پاسخ به ذهن می‌آید. یکی اینکه شاید یک شور و هیجان انقلابی و مقطعی، آن شور و هیجانی که قدرت حسابگری و مصلحت اندیشی را فلج کند بتواند به صورت موقت مخالفین را به صحنه بیاورد، حال بماند که این شور موقت تا چه حد می‌تواند گره از نقطه‌ی کور مبارزات بگشاید. پاسخ دیگر اینکه شاید لازم باشد که اختیار نان و جان مردم از دست خامنه‌ای خارج شود و او تعیین کننده سرنوشت هفتاد میلیون جماعت نباشد و درغیاب این ابزارهای تهدید و تطمیع حکومتی، اپوزیسیون بتواند کاری از پیش ببرد، چیزی که فقط از عهده یک دولت یا دولتهای خارجی نیرومند بر می‌آيد. در نهایت هم اینکه شاید موثرترین و مفیدترین چاره این باشد که فعالین اپوزیسیون در ابزارها و راهکارهای خود تجدید نظر کنند، یعنی اینکه اولا رویای آزادی و دموکراسی را از پشت ویترین شفاف‌تری به مردم عرضه کنند (شفاف باشند و شفافتر عمل کنند) و دومن به مخلوط دموکراسی و آزادی عناصر حیاتی دیگری مثل تامین خواستهای اقتصادی و رفاهی را هم اضافه کنند تا بتوانند در برابر ابزارهای خامنه‌ای چیزی برای عرضه داشته باشند.

 


برادر صادقی دیشب خواب امام رو دیده. روحه فداهُ اصلا عوض نشده بوده با همون صلابت و اقتدار سال 57 ، مشتهاش رو گره کرده بوده و می‌خواسته تو دهن برادرمون بزنه که فورا جاخالی می‌ده و میگه: اماما دست نگه دار آمریکا اون طرفه اینجا شلقم آباده. با شنیدن این حرف امام گره از مشتها باز کرده ،دست به سوی جامی درازمی‌کنند و با عطشی روحانی اون رو تا قطره‌ی آخر سر می‌کشند. برادر که با دیدن این حرکت متعجب شده بوده با شیطنتی بسیجی وارمیگه اماما شما هم؟
امام اخم می‌کنند و می‌فرمایند: جام زهر بود فرزند و الا این وصلَه ها به ما نَمی‌چسبد. - برادر:چرا روح خدا؟ جنگ که خیلی وقته تموم شده. امام با اخم بیشتر: تو کَه خبر نداری این نامردها توی قبر هم هر روز زهر به خوردمان می‌دهند.
در اینجا برادر به نشانه‌ی همدردی سری تکون می‌ده و با اشک و آه می‌گه: بله امام راحل. وضع ایران آشفته هست مگر آنکه آن حضرت آقا معجزه ای بکنه. اما امام خنده‌ای ملکوتی و عرفانی می‌کنند و می فرمایند: مردک چه ایرانی؟ جدا که لقب عرزشی مخلس برازنده‌ی شماهاست. این ایران از اول هم به تخممان نبود لکن هموارَه تقیه می‌کردیم و می‌گفتیم دلسوز مملکتیم. و الا من هرچَه کردم برای اَسلام عزیز، اَسلام ناب محمدی بود. حالا هم نگرانیم که قصاص چرا به حد کفایت اجرا نمی‌شود؟ چرا دست و پا نمی‌برند؟ چرا سنگسار کم شده است؟ اصلا به قول این منافقین مملَکَتَه داریم.
برادر از سر دلداری میگه: روحی فداه یا امام راحل نگران نباشید. ان شالله اگه همینطوری پیش بریم عن قریب یک جنگ راه می‌ندازیم که اون هشت سال دفاع مقدسمون پیشش مار و پله بازی هم نباشه. امام: احسنت بارکَ الله راستش دوسال قبل وقتی عزرئیل که فرشته‌ی مخلص خداست و تابستان 67 تعاون و همکاری عظیمی با هم داشتیم خبر آورد که تو تظاهرات میلیونی 25 خرداد فقط بیست تا از دشمنان اسلام کشته شدن جام که هیچ چی یک بشکه زهر خوردم. آخر اگر در دوران طلایی ما بود مگر به بیست که سهل است به دویست نفر رَضایت می‌دادیم .امر می کردیم خیابانها را ببندند هرچَه بمب داریم بر سر منافقین و مفسدین فی الارض بریزند.
برادر از شنیدن این حرفها موهای خوابیده اش سیخ میشه و میگه: اماما به چفیه ی اون یکی امام قسم که کمکاری نکردیم مخصوصا تو کهریزک فتح المبینی کردیم که از بهترین خاطرات جهادمون فی سبیل اللهه . اما چه کنیم که به فرمایش رهبر باید هوای جذب حداکثری رو هم داشته باشیم.- امام: ببند آن دهانت را کره خر که هرچه می‌کشیم از دست آن خر است. ما گفتیم اقتصاد مال خر است نگفتیم که حکومت مال خر است. رهبری مال خر است.رهبر فقط روح الله بود که مرد. خاک بر سرت رفسنجانی که عجب خری را جای من به این مخلس های بیچارَه انداختی.
برادر: عفو بفرمایید یا امام راحل قدس سرسره امام: احمق قدس سره. سرسره را دشمنان اسلام می‌گویند.
در اینجا برادرصادقی شرمگین میشه و سعی می کنه بحث رو عوض کنه، برای همین میگه: اماما نظر شما راجع به رییس جمهور ولایی چیه.
امام سری تکان داده و می‌فرمایند: همان انترالسلطنه را می‌گویی؟ آخر من نمی‌دانم سید حسن خودمان با اون سفیدی و هلویی چه کم داشت که جایش این ملیجک را بالا برده اند. اصلا نوه‌ی خودمان به کنار خاک بر سر الدنگ آقاتان که موسوی را به این شیاد هاله دزد فروخت. این خامنه‌ای از همان اول چشم دیدن این میرحسین را نداشت. ما چند بار واسطه شدیم لکن حسود هرگز نیاسود. این را هم بگویم که موسوی حسابش از سبزهای آمریکایی جداست. از همان روز اول که دیدیمش مهرش به دلمان افتاد. جوان خجالتی و مخلصی بود .مملکت را هم در دوران طلایی خوب اَدارَه می‌کرد.
برادر صادقی به فکر میره: ای بوی گل و سوسن و یاسمن آمد شما خودتون فرمودید میزان حال افراد است. احتمالا آقا هم با بصیرت مثال زدنیشان می‌دونستند که قراره این موسوی تو سبز از آب در بیاد برای همین داشتن زیر آبش رو پیش شما می‌زدن.
امام از این جسارت آشفته میشه و با غضب و ابهتی آسمانی میگه: آقاتون چیز می‌خوردند که زیر آب می‌زدند. اگر این نمک نشناس بصیرت داشت که آن همه فساد و گرانی نمی‌شد. کاری کرده که آن شاه پَدَر سوخته از بس نور به قبرش باریده شبها هم عینک آفتابی می‌زند آنوقت قبر ما هر روز ...
به اینجا که میرسه امام دیگه ادامه نمیده از شدت خشم دچار تشنج عصبی میشه و چنان مشتی بر دهان برادر صادقی می‌زنه که بیچاره از آن خواب روحانی و حزین بلند میشه و می‌بینه که دو تا از دندونهای سمت راستش لق شدن.جدا عجب معجزه و کرامتی و واقعا خوشا به سعادت ایشان.

 


جمهوری اسلامی ایران، دلار دو هزار و پانصد تومان:
مادرم می‌گوید برنج درجه دوم سوم کیلویی هشت هزار تومن شده. خدا خیر بده به اون یارو...چیچی بود اسمش؟
- عسگر اولادی مامان.
–آره همون ، باز خوبه اون پیش بینی قحطی رو کرد رفتیم یه پنجاه کیلویی برنج گرفتیم.
– ای بابا شق القمر که نکرده همه ‌می‌گفتن اون طور که دلار میرفت بالا و داره میره...راستی بذار ببینم دلار امروز چنده.
مادر اخم می‌کند: حالا بشین این سبزیها رو پاک کن باید فریزر رو پر کنیم. فقط بهانه می‌خوای از زیر کار دربری.
-ئه! مامان خب اگه من خبرا رو از اینترنت نمی‌خوندم و بهتون نمی‌گفتم که همه جا داد میزنن داره قحطی میشه اون وقت می‌رفتید پنجاه کیلو برنج بخرید؟ یا سی تا پودر لباسشویی و ده تا شامپو خانواده می‌گرفتی انبار کنیم؟ یا اصلا مخ بابا رو می‌تونستی بزنی که برا جهیزیه‌ ی من لباسشویی و چرخ گوشت بخرید تا فردای گرونی که یکی در خونمونو زد هی جهیزیه‌ی خواهرمو نکوبه سرم. یا از همه مهمتر می‌تونستی پرده‌ ها رو عوض کنی؟
مادر با ابرو به سبزیها اشاره می‌کند: بعدا، الان باید فریزر رو پر کنیم.حالا که کیلویی سه هزار تومنه ببین فردا پس فردا قیمت یه مشت سبزی پلاسیده چقدر میشه؟
چاره‌ای نیست. همچنان پای بساط سبزی می‌نشینم و در حالیکه دور از چشم مادر ته‌مانده‌ی بسته‌ای را که پاک کرده‌ام زیر آشغالهای سبزی سُر می‌دهم به بحرانهایی که دارند کشور را از قشر متوسط خالی می‌کنند فکر می‌کنم. اقتصاد و تولید از کار افتاده، مایه‌دار و بی‌مایه همه ضرر کرده‌اند اما بیشترین لطمه و سختی بر دوش طبقه‌ی کم درآمد هست. مردم اعصاب ندارند، انگار که درونشان بمبی از خشونت کار گذاشته‌اند و هر جا که زیاد داغ کنند می‌ترکند. آنگاه خدا می‌داند که ترکش‌های حاصل از انفجار تا چه حد آسیب و تلفات به بارمی آورند. ممکن است خونریزی داخلی یک زن را در زیر لگدهای شوهر بیکار و ندارش سبب شوند یا اینکه فقط به آسیب پرده‌ی گوش کودکی از ضربه‌ی سیلی مادر مستاصلش رضایت دهند. چاقو کشی و دیگر کشی و خودکشی مراتب شدیدترِ آسیب هستند. دزدی زیاد شده، از آن بدتر زورگیری.
تحریم‌ها شدیدتر شده‌اند و لی حکومت هنوز تسلیم نشده است. هنوز انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست گور بابای سلامت وامنیت. هنوز گشت ارشادیها به حجاب زنان گیر می‌دهند و جریمه‌های سنگین دستی می‌گیرند. می‌گویند که پولها را خود ماموران بر می‌دارند و دولت آنقدر گرفتار است که کنترلی روی این چیزها ندارد.هر چند هفته یکبار دیشها را جمعمی‌کنند. اینترنت هم هر از گاهی برای چند روز قطع می‌شود. مثل همین چند روز مانده به بیست و دوی خرداد(سال 1391) که شورای هماهنگی فراخوان داده بود و رضا پهلوی هم جوانان میهنش را به مبارزه بر ضد استبداد مذهبی دعوت کرده بود. اما خب، چه فایده؟ خبری نشد. به گمانم یا زیادی جان سخت هستیم یا بی نهایت ناامید از تغییر.

جمهوری اسلامی ایران، دلار چهار هزار و هفتصد تومان:
پدر غر می‌زند: یه ساعته اون سماور داره الکی برا خودش می‌جوشه. یا یکی بیاد اون چایی رو دم کنه یا اینکه خاموشش کنید بابا. فردا که پول گاز صد هزار تومن اومد من از کدوم گوری باید جورش کنم؟ مادرسرش را بلند نمی‌کند و درهمان حالی که سیب زمینی ها را خیلی نازک و با قناعت پیشگی پوست می‌گیرد جواب می‌دهد: از همون گوری که بقیه جور می‌کنن. دو ماهه ور دل من نشستی که چی بشه. برو یه کاری برا خودت جور کن. مگه اون همکارت، شوهر منیره‌ خانوم ،که داره کنار خیابون لبو میفروشه از تو کمتره؟ نه واللا نیست اما تو نشستی اینجا از صبح تا شب پای بی بی سی که ببینی این تحریمای کوفتی ... صدای زنگ تلفن مکالمه‌ی محبت آمیز مادر و پدر را قطع می‌کند. مادر گوشی را بر می‌دارد: سلام...داری گریه می‌کنی؟... چی شده؟ پدر نگران می‌پرسد کیه؟ مادر جواب نمی‌دهد حواسش به تلفن است: خب شیر خشک بده مادر؟... می‌دونم هنوز سه ماهشه. اما نمیشه که بچه گشنگی بکشه... تو از اولم شیرت خوب نبود الانم که تغذیه ی درست حسابی نداری همونم قطع شده.
با این اوصاف معلوم می‌شود خواهرم که به تازگی زایمان کرده پشت خط هست. مادر بعد از چند دقیقه حرف زدن و دلداری دادن تلفن را قطع می‌کند. پدر صدای تلویزیون را پایین می‌آورد: چی شده؟ شیر نمی‌خوره بچه‌ش. مادر خسته و رنگ پریده می‌ گوید: مگه داره که بخوره؟ شیر خشک هم پیدا نمیشه. میگه دیروز با هزار تا مصیبت یه قوطی پیدا کردن بیست و پنج هزار تومن.
پدر: خب شیر پاکتی بهش بدن. از گشنگی که بهتره؟ مادر جواب نمی‌دهد. می‌رود تا چایی را دم کند. پدر خطاب به من که در اتاقم پشت کامپیوترنشسته‌ام با صدای فریاد مانندی می‌گوید:دختر ببین خبر تازه‌ای نشده. داد می‌زنم تاصدایم به پدر برسد: نه دلار فقط دویست تومن گرونتر شده . چهار هزار و هفتصد تومن شده. پدر چیزی نمی‌گوید شاید هم زیر لبی فحش می‌دهد اما من کنارش نیستم که چیزی ببینم و بشنوم.
اوضاع به طرزی باورنکردنی پیچیده و دشوار شده است. نزدیک شب یلداست (سال 1391). هوا بس ناجوانمردانه سرد است اما شعله‌ی بخاری کمتر کسی از یک سانت بالاتر می‌رود. سه ماه است که یارانه‌ها را قطع کرده‌اند. خیلی از کارخانه‌ها وبعضی از ادارات به حالت تعطیل یا نیمه تعطیل در آمده اند. پدر چهار ماه است که حقوق نگرفته. وقتی هم که او و همکارانش اعتراض کردند گفتند که بودجه نداریم. چه بیایید چه نیایید فعلا از حقوق خبری نیست. آنها هم دیگر نرفتند. لااقل بی خود پول بنزین و یا کرایه‌ی تاکسی نمی‌دادند و حتی جوانترها مثل شوهر منیره خانوم می‌توانستند لبو بفروشند. چهار ماه است که داریم از پس اندازمان می‌خوریم به این امید که بالاخره حکومت تسلیم تحریمها شود و اوضاع به حالت قبل برگردد. هرچند که همه می‌گویند اوضاع هرگز بهتر نخواهد شد فقط امید بدتر نشدنش هست. مردم عصبانی‌اند و خاموش. اعتراضی وجود ندارد. بگیر و ببندها بیشتر شده ‌است.خامنه‌ای شب قبل سخنرانی کرد و از مصیبتهایی که پیامبر و یارانش در شعب ابی طالب کشیدند گفت و اینکه دشمن نمی‌تواند با تهدید و تحریم جلوی پیشرفت ملت مسلمان را بگیرد. بیشتر گوش ندادم. اعصابش را نداشتم.

جمهوری اسلامی ایران، دلار ده هزار و سیصد تومان:
نزدیک عید است. خواهرم دو ماه است که از شوهرش قهر کرده و با بچه ی شیرپاکتی خواره‌اش در خانه‌ ی ما بسط نشسته است. پدرم عصبانی است. می‌گوید بنده خدا شوهرت گناهی نداره. اون آدمی نیست که به خونواده‌ش اهمیت نده. ولی الان که مردم تو نون شبشون موندن کی میاد لوازم خانگی بخره که اون بنده خدا هم چند هزاری کاسب بشه. اما خواهرم گوشش بدهکار نیست. مادرم می‌گوید که قهر بهانه است. نگران بچه‌اش هست که مرتب اسهال دارد و احساس امنیتی که در خانه‌ی پدری دارد از نگرانیش کم می‌کند.همه کلافه اند و من کلافه‌تر از همه. از نق نق بچه و نداشتن اینترنت پرسرعت و تعطیلی دانشگاههاو هر روز استانبولی خوردن و و و...کلافه شده‌ام.به تمام معنا قحطی شده وگرانی آسایش و امنیت را بلعیده است. انگار نه انگار که تا دو هفته‌ی دیگر عید می‌آید. نه شادی و شوری، نه خانه تکانی‌ای و نه خرید عیدی. خیابانها خلوتند و به ندرت صدای ترقه‌ای نوید آمدن سال 1392 را می‌دهد.
احساس خفگی می‌کنم.سرم را از پنجره بیرون می‌آورم و چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم خودم را از آه و بغض خالی کنم. تلفن زنگ می‌زند. خیر باشه این وقت صبح. می‌روم تا قبل از آنکه صدای زنگ بچه را بیدار کند گوشی را بردارم. برادرم هست. بدون سلام دادن می‌گوید: مشتلق بده. ایران قراره فعالیت هسته ایش رو تعلیق کنه، تحریم ها رو بالاخره بر می‌دارن. با تعجب می‌گم واقعا؟ و بعد از تاییدش با سر مستی می‌خندم. مادر که مشغول تدارک صبحانه هست می‌پرسد چی شده. گوشی را دستش می‌دهم و خودم می‌روم تا به دوستانم خبر دهم. گوشی موبایلم را که بر می‌دارم می‌بینم هفت هشت مسیج نخوانده دارم. یکی یکی باز می‌کنم. همه ی اس ام اس ها پر از شادی و خبر تسلیم ایران هستند. توی دلم می‌گویم انگار من آخرین کسی هستم که خبر دار شده ام و باز می‌خندم.
آن روزقصد دارم تا عصر پای تلویزیون و اینترنت بنشینم. صدا و سیمای حکومت خبری از تعلیق نمی‌دهد. انگار هنوز رویشان نشده است که بگویند این همه مصیبت برای هیچ بود. اما برعکس فضای مجازی بلافاصله پر از خبرها و واکنش های گوناگون شده است و می شود.کاخ سفید اعلام می‌کند که غرب به حسن نیت ایران پاسخ خواهد داد. بقیه‌ی کشورها و حتی روسیه و چین که تا دو ماه آخر از تحریم‌ها پیروی نمی‌کردند از تصمیم ایران ابراز خرسندی می‌کنند. همه شادند البته تقریبا همه. چون ارزشی‌ها کفن می‌پوشند و با شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست در خیابان‌ها راه می‌افتند. اما اینبار بهشان کیک و ساندیس داده نمی‌شود. برعکس تا جا دارند به دست مامورین ضد شورش کتک می‌خورند. ارزشی ها عقب می‌نشینند. اندکی بعد دوباره تجمع می‌کنند اما اینبار با شعار: ما همه سرباز توایم خامنه‌ای گوش به فرمان توایم خامنه‌ای. به بسیجیها ساندیس می‌دهند اما باز هم از کیک خبری نیست. انگار قحطی به بودجه‌ی بسیج هم سرایت کرده است.
شب که می‌شود اخبار را مرور می‌کنم . دلار همان ده هزار و سیصد تومان شب قبل است. همین که بالاتر نرفته خوشحال کننده است و لابد چند مدت طول می‌کشد تا همه چیز به روال قبل برگردد. حدسم درست از آب در می‌آید و دو روز بعد که ساعت هشت شب به اینترنت سر می‌زنم رویایم به حقیقت می‌پیوندد. دلار هزار و دویست تومان شده. داد می‌زنم دلار پایین اومده. پدرم سراسیمه به اتاقم می‌آید. نگاهی به مونیتور می‌اندازد و بی آنکه چیزی بگوید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود. متعجب از این همه خونسردی‌اش دوباره به قیمت ها نگاه می‌کنم. یک لحظه احساس ضعف بهم دست می‌دهد و همه‌ی اعضای بدنم بی‌حس می‌شوند. چقدر احمق هستم که صد و بیست هزار ریال را با یک صفر کمتر دوازده هزار ریال خوانده‌ام. سرم را روی میز می‌گذارم و از خستگی و ناامیدی خوابم می برد. رویامی‌بینم. یک رویای رنگی و پر از آرامش که یکدفعه موج رنگی اش با زمزمه‌هایی شعار گونه قطع می‌شود. از خواب بیدار می‌شوم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. فریادها واضحتر به گوشم می‌رسند: الله اکبر، مرگ بر خامنه‌ای، خاک بر سرت رهبری سکه روعرش میبری، استقلال آزادی جمهوری ایرانی، انرژی هسته‌ای دلار چنده بسته‌ای. و همینطور شعارها بلند تر و بلند تر می‌شود.می‌خواهم بلند شوم و به کنار پنجره بروم که صدای مادر مرا به خود می‌آورد و از این کابوسی که آخرش به رویا ختم شده بود رهایم می‌کند. کابوس ویرانی و رویای ساختن. مادر دوباره صدایم می‌کند: با توام مگه نمی‌خوای بلند شی بریم سیسمونی بخریم .دِ بجنب دیگه.
خوشحال پیش خودم می‌گویم خدا را شکر که هنوز قحطی نرسیده و هنوز بچه‌ی خواهرم به دنیا نیامده که بهش شیر پاکتی بدهیم. بعد به افکار مضحک خودم می‌خندم و بلند می‌شوم تا آماده‌ رفتن شوم. جمهوری اسلامی ایران، دلار فعلا دوهزار تومان.

 


آی آدمها که در دهکده‌ی جهانی نشسته شاد و خندان با اینترنت گیگابایتی حال ‌می‌کنید، فیلترنت ما دارد اینترانت می‌شود، اینترنت نه ها اینترانت، اینترا به معنی داخلی ، همان که اینها می‌گویند ملی و ما می‌گوییم میلی و شما می‌گویید نمی شود، اینها همه حرف است و اگر اینترنت ملی شود کار بانکها و دانشگاهها و سفارتخانه‌ها و... لنگ می‌شود. اما باور بفرمایید که اینترنت دارد ملی می‌شود و فوقش آن است که از اینترنت جهانی یک شیری به اینجور جاها می‌کشند یا فوق فوقش اگر دیدند کار مردم خیلی روی زمین می‌ماند کافی‌نت‌ها را به اینترنت غیر ملی وصل می کنند تا با ارئه‌ی کپی واصل تمام صفحات شناسنامه و کارت ملی جلدی به دهکده‌ی شما، که قبلا دهکده‌ی جهانی و دهکده‌ی ما هم بود، سر بزنیم و کارمان را راه بیندازیم. حواسمان را هم جمع کنیم که موقع رفت و برگشت به این سایتهای برانداز و ضدانقلاب سر نزنیم که آمارمان را دارند و سه سوته مچمان را به عنوان جاسوس سیا و موساد می‌گیرند. پس آی آدمها دیدید که می‌‌شود، جان من هم نگویید که نمی‌دانم جعل هویت کنیم و تغییر قیافه بدهیم و از این کارها که نصف شبی حوصله‌ی شوخی ندارم تازه اینها را دست کم نگیرید انگشت نگاری می‌کنند و از اثر انگشتمان روی کیبورد شناسایی‌مان می‌کنند ( از اینها هیچ چیزی بعید نیست اما این یک رقم را من شوخی کردم)
آی آدمها از شوخی که بگذریم اگر در دوران اینترنت آزاد دیسلایکی و رایی منفی از ما دیدید، یا دایرکت و پی‌امی بی‌جواب ماند یا بلاکی و ایگنوری پیش آمد حلالمان کنید. به حق رفرشهای دمادم اولتراسرف، چشمهای خیره به آن دایره‌ی لود بالای فایرفاکس یا کادر سبز کوچک پایین اینترنت اکسپلورر( زیاد با گوگل کروم کار نکرده‌ام) ببخشید و فراموشمان هم نکنید.
آی آدمها که وقتی روایاتی از سرعت اینترنت شما می‌شنوم فورا به شک می‌افتم که یا استغفرالله من آدم نیستم و یا بسم الله شما از ما بهترانید و برای همین هم الان می‌گویم آی آدمهای از ما بهتران شاهد باشید که من همین‌جا نذر می‌کنم اگر اینترنت ملی نشود با همین اینترنت به پت پت افتاده به وب‌کم کربلا وصل بشوم و آنلاین زیارت عاشورا بخوانم . نگویید که خل شدی دختر؟ یعنی شاید هم شده ام اما خب دچار عذاب وجدان عجیبی گشته‎ام و مرتب فکر می‌کنم که اگر ناشکری نمی‎کردم و در دوساعت آنلاین بودنم ده کیلو فحش نثار فیلترینگ و اینترنت زغالی و باعث و بانی آنها نمی‌کردم و برای هر کیلوبایت دادو ستد اطلاعات با اینترنت آزاد سجده‌ی شکر به جا می‌آوردم کار به اینجاها نمی‌کشید.
راستی یادم رفت که بگویم آی گیگابایتیان مرفه بی‌درد دیگر به ما کمتر پزبدهید که سرعت خودمان بعد از ملی شدن اینترنت دو مگابایت در ثانیه افزایش می‌یابد و عکس آقا عرض یک دهم ثانیه در رجا‌نیوز آپ می‌شود. لابد کلی تعجب کردید و یک عالمه دلتان سوخت ، خب مملکت امام زمانی از این معجزه‌ها کم ندارد باید بیایید تا ببینید. در ضمن به جای اینکه بی‌خیال و بیکار فیلمهایتان را در صف دانلود بچینید دستی به داخل چمدانهایتان بکشید و ببینید آن ته مه ها اینترنتی چیزی ندارید تا برایمان پستش کنید. به ما چند وقت قبل قول اینترنت چمدانی داده بودند ولی راستش من یکی که از این کاخ سفیدیها چشمم آب نمی‌خورد ، اینها فقط دست به تحریمشان خوب است وگوش به حرف هیچ احدالناسی جز نایاکی ها نمی‌دهند. با اینحال اگر ما نبودیم شماها بهشان یاد آوری کنید و به آن اوبامای بی معرفت هم بگویید که امسال پیام تبریک عید برایمان نفرستد چون به دستمان نخواهد رسید. نه ماهواره داریم نه اینترنت. اگر هم زیاد اصرار داشت که حتما شرط ادب را به جا آورده و پیغامی بدهد بگویید که ما نیز به نوبه‌ی خود چون در عید سعادت پاسخگویی نخواهیم داشت از همینجا پیشاپیش تشکر می کنیم و پساپس عید میلادی را به ایشان و خانواده‌ی محترم تبریک میگوییم.

 


ازوقتی که فهمیده بودم دوست پسر دختر همسایه با سعید ایاق و رفیق جان جانی است در خانه‌مان را با دوستی و محبتی تصنعی به روی این دختر خاله زنک و نچسب گشوده و توانسته بودم اطلاعات مختصری در مورد پسری که قصد داشتم عاشقش شوم به دست آورم. حالا دیگر می‌دانستم که سعید سال قبل پیش دانشگاهی‌اش را تمام کرده و امسال پشت کنکوری است. کمی دختر باز است( اصطلاحی که دختر همسایه به کار برد) ولی در حال حاضر با کسی رابطه‌ای ندارد و کم و بیش برای کنکور می‌خواند.
برای به دست آوردن این اطلاعات مختصر و مفید مجبور شدم هم برای ساعتها و روزها وراجی‌ها و لافهای دختر همسایه را راجع به هنرهای خانه داری و آشپزی اش تحمل کنم وهم ناچار سفره‌ی دلم را پیش رویش باز کرده و با او از تمایلم به دوست شدن با سعید حرف بزنم. خوشبختانه این رازگشایی عاقبت خیری داشت و باعث شد که بار گرانی از روی دوشم برداشته شود. دختر همسایه پیش دوست پسرش دهن لقی کرد و دوست پسرش هم فورا همه چیز را کف دست سعید گذاشت که پسر جان حواست باشد که در سرویس مدرسه‌ای که هر روز ده دقیقه به یک از جلوی مغازه‌تان می‌گذرد دختر سبزه‌ای هست که با دیدنت به شوق می‌آید و لبخندی ناخودآگاه از لب‌هایش جان گرفته و تا عمق چشمان درشت سیاهش جاری می‌شود. سعید! راست و دروغش با خودش اما گفته‌است به تو نظر دارد.


از آنجایی که هدف من از این نوشته ذکر ناملایماتی‌ هست که به سبب وضعیت سیاسی و اجتماعی خاص حاکم بر ایران بر دختران هم نسل من به خاطر آرزوها، تمایلات و دغدغه‌های طبیعی دوران بلوغ وارد شده و می‌شود و نه شرح یک رابطه‌ی دوست دختر پسری ، زیاد به چگونگی پا گرفتن رابطه‌ام با سعید نمی‌پردازم. تنها به این توصیفات بسنده می‌کنم که شروعش با همان لبخندهای سر راهی بود و لبهایی که برای لبخند زدن سر ساعت ده دقیقه به ده کوک می‌شدند، در ادامه‌اش سرزدنهای من به مغازه‌‌ی مرغ فروشی به بهانه‌ی خریدن تخم مرغ ، رساندن پیغامها و تعیین اولین وعده‌های دیدار با همکاری دختر همسایه و دوست پسرش، دیدارهای مخفیانه در مسیر فرعی مدرسه تا خانه و بالاخره شتاب قدمهای من تا مبادا دیرتر از دختران همسایه‌ی هم سرویس به خانه مان برسم . به این ترتیب من و سعید به فاصله‌ی چند هفته از آن خبرچینی در ظاهر خائنانه اما در اصل فایده مند با هم دوست شدیم و چند روز بعدتر او اولین هدیه‌ی عاشقانه‌ی زندگیم را به من داد، یک انگشتر نقره‌ی ظریف با یک نگین کوچک درمیانه‌اش.
خدا می‌داند که آن روز چه حس غریب و شیرینی داشتم. به محض رسیدن به خانه انگشتر را درون کمد، پشت کتابهایم پنهان کردم و شب که شد در خلوت و تاریکی انگشتم کردم و با فکر سعید در ذهنم و انگشتر سعید در دستم به خواب رفتم. صبح که شد دلم نیامد آن را دوباره به مخفیگاهش برگردانم ، گذشته از آن می‌خواستم به دوستانم هم پزش را بدهم. بنابراین پیش خودم گفتم هرچه بادا باد و با این تصمیم از در آوردن انگشتر منصرف شدم .

زمانی که توی هال جلوی آینه ایستاده بودم و جلوی موهایم را که از مقنعه بیرون بود با دقت و وسواس درست می‌کردم مادرم چشمش به انگشتر افتاد و متعجب پرسید: این رو دیگه از کجا آوردی؟ لحظه‌ای خشکم زد و چشمانم بی‌اختیار روی انگشتر خیره شدند، بعد به خودم آمدم و در حالیکه سعی می‌کردم دستپاچگی‌ام را پنهان کنم جواب دادم: پریسا برام کادو خریده. دیگر فرصت ندادم که بپرسد به چه مناسبتی خریده یا چرا قبلا نشانم نداده بودی. دیر کردن را بهانه کردم و فورا از خانه بیرون زدم.
به محض اینکه به مدرسه رسیدم از کادوی سعید رونمایی کردم و انگشتر در فضایی درهم آمیخته از شوخی و هیجان بین دوستانم دست به دست شد. هر کدام به نوبت دستشان کردند و با شیطنت نظری دادند:- قشنگه ولی به من بیشتر میاد – چقدر ظریفه خسیس یه بزرگترشم نگرفته – تیتانیومه؟ - نه بابا پشتش شماره داره نقره س . دست آخر هم پریسا گفت این انگشتر باید همیشه دستت باشد تا به سعید نشان دهی که چقدر برایت باارزش و خاطره انگیز است. جواب دادم حتما بی آنکه خبر داشته باشم عمر این انگشتر در دستان من به یک روز هم نخواهد رسید.

چند ساعت اول مدرسه به خیر گذشت ولی همین که زنگ تفریح دوم زده شد و من و دوستانم راهی کلاس شدیم با یک بدشانسی زود هنگام مواجه شدم. کلاس ما طبقه‌ی دوم بود و من هنوز پایم را روی پله‌ی اول نگذاشته بودم که دستی با خشونت آرنجم را گرفت و مرا به عقب برگرداند. یکی از ناظمهایمان بود که بی‌مقدمه و با خشونت دستور داد: اون انگشتر رو درآر به من بده. از بهت و ناراحتی سر جایم میخکوب شدم. چند بار سفارش کرده بودند که آوردن انگشتر و هرگونه بدلیجات و وسایل تزئینی به مدرسه ممنوع است ، اما در عمل زیاد سخت گیری نمی‌کردند و حتی دوستم نگار همیشه انگشتر دستش می‌کرد اما در اثر همین سهل گیری و زیر ذره بین قرار ندادن دستان دانش آموزها با بدشانسی‌ این چنینی مواجه نشده بود. همچنان در بهت و شوک بودم که دوباره داد ناظم در آمد: مگه کری؟ گفتم انگشتر رو در بیار. مستاصل و درمانده چاره را در التماس دیدم: خانوم تو رو خدا، قول میدم دیگه دستم نکنم. به خدا این اولین روزیه که... اجازه نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت بیشتری سرم داد زد: در میاری یا انگشتت رو بشکنم خودم در آرم.توجه همه به سمتمان جلب شده بود و من دیگر نخواستم بیشتر تحقیر شوم. انگشتر را با دستانی سرد و لرزان در آوردم ، با چشمانی که پرده‌ی نازکی از اشک رویشان کشیده شده بود برای آخرین بار نگاهش کردم و بعد به دستان خشک و سرد ناظم سپردمش تا خیالش آسوده شود که ماموریت مقدسش را در اسلامی و ارزشی کردن مدارس به درستی و با موفقیت انجام داده است.

مملو از عصبانیت و درماندگی شده بودم و حتی فحش‌های دوستانم به ناظممان هم نمی‌توانستند من را از آن حال زار و رقت انگیز بیرون آورند. روانی ، مریض ، ترشیده ،عقده‌ای و هر لقب دیگری که به ناظممان داده می‌شد تاثیری در عوض کردن بخت بد و نامهربان من نداشتند. من هدیه‌ی سعید را نتوانسته بودم بیشتر از یک روز حفظ کنم و همین باعث می‌شد که احساس بی‌عرضگی کنم و از این بی‌عرضگی شرمنده باشم. آن روز و آن شب را در دست و پا زدنهای ذهنی‌ام برای یافتن راه حلی که جبران بد شانسی ام را بکند سپری کردم و فردا که شد هرچه پس انداز داشتم توی کیفم گذاشتم با این تصمیم که بعد از مدرسه عین همان انگشتر را برای خودم بخرم و به سعید راجع به از دست دادن آن چیزی نگویم. وقتی مثل دیروز جلوی آینه ایستاده و آماده‌ی رفتن می‌شدم مادرم متوجه جای خالی انگشتر در دستانم شدو پرسید: انگشترت چی شد همون رو که می‌گفتی پریسا برات خریده ؟ گفتم گرفتند ، ناظممان دید و گرفت وبی آنکه توضیح بیشتری بدهم از خانه بیرون زدم.
تلاشهای چند روزه‌ی من و دویدنهایم از یک مغازه‌ی نقره و بدلیجات فروشی به مغازه‌ی دیگر هیچ ثمری برایم نداشتند و من نتوانستم انگشتری عین انگشتر هدیه شده از طرف سعید یا لااقل مشابهش را پیدا کنم. دوستانم سر به سرم می‌گذاشتند که حتما گفته سفارشی برایت بسازند یا اینکه مال خواهرش بوده ،کش رفته و برای تو آورده ، به همین خاطر هم تو این مغازه‌های اطراف پیدایش نمی‌کنی.

در هر حال خسته و ملول از یافتن انگشتر تصمیم گرفتم که واقعیت را به سعید بگویم و او خودش انتخاب کند که آیا دوست دارد به رابطه با یک دختر بی عرضه‌ای مثل من ادامه بدهد یا نه؟ بنابراین در اولین قرارمان بعد از آن ماجرا در حالیکه چشمان پرسشگر سعید متوجه جای خالی انگشتر روی انگشتم بود و احتمالا در ذهنش برای نبودن آن دلیل تراشی‌های خاص خودش را می‌کرد، دل به دریا زدم و با ناراحتی و شرم گفتم: سعید انگشترم رو ناظممون دید و گرفت. بر خلاف انتظار من سعید نه ناراحت شد و نه چندان تعجبی به خرج داد. فقط کمی مکث کرد، طوری که انگار می‌خواست مناسبترین جمله را برای تسکین و دلداری من پیدا کند، و بعد با ملایمت گفت : فدای سرت از این بدبیاریها برای همه پیش میاد. این لحن دلسوزانه و محبت آمیز برعکس باعث شد که غم از دست دادن انگشتر را بیشتر حس کنم. سعید هم از سکوت سردم متوجه همین موضوع شد و این بار از در خنده و شوخی وارد شد: آدرس خونه‌ی این ناظمتون رو بده برم خون راه بندازم که یا انگشتر دوست دختر منو میدی یا من خودمو می‌کشم. با خنده گفتم: این همه شجاعی چشم نخوری یه وقت؟ - خب می‌خوای بکشمش همه بگن دوست پسرت قاتل از آب در اومد اصلا ول کن در خونه‌شونم نمیرم به جاش یه انگشتر دیگه برات کادو می‌گیرم ولی پیش خودم نگه میدارم تا اینبارگمش نکنی. هردو خندیدیم و من که از غم و عذاب چند روزه خالی شده بودم برای اولین بار حس کردم که سعید را نه به خاطر تجربه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه، نه به خاطر بی دوست پسر نماندن بلکه به خاطر خودش، به خاطر اینکه سعید بود، دوست دارم. من خود سعید را دوست داشتم!

 


تا قبل از ورود به دبیرستان دختری درونگرا و منزوی بودم که تمام زندگی‌ام به احاطه‌ی آرمانهای بزرگ و متغیر در آمده بود و کمتر فرصت می‌کردم که پرده‌ی تخیلات و توهمات را از روی واقعیات کنار زده و زندگی را آنگونه که جاری و واقعی‌ست ببینم. کمتر پیش می‌آمد که دغدغه مندی برای دنیا و آدمیانش را کنار گذاشته و مثل اکثر دختران هم سن و سال خودم سرگرم دلواپسی‌های شخصی، خرده آرزوهای دست یافتنی و عشق‌های نوجوانی شوم. یک روز دلم می‌خواست که فضانورد شوم و در سوراخ سنبه های مریخ جایی برای زندگی پیدا کنم، روز دیگر که فیلم مرگ کودکی بر اثر سرطان را می‌دیدم آرمانم یافتن درمان همیشگی سرطان می‌شد و حتی هوس رییس جمهور شدن هم به سرم می‌زد ولی به ندرت پیش می‌آمد که دوستی و عشق‌ورزی با پسری منتهای آرزویم شود یا در مورد تیپ و لباس و قیافه‌ام وسواس آنچنانی به خرج دهم .

با اینحال اوضاع به همین منوال باقی نماند و بالاخره زمانی رسید که دست از آرزوهای بزرگ بردارم و به جای آن خود بزرگ شوم. اندک اندک از خیال فتح قله دست بردارم و در عوض به استقبال رنج ویا لذت قدم زدن در همین دامنه‌ها بروم. خودم هم نمی‌دانم که چگونه از قالب کودکی بیرون آمده و تن به پذیرفتن بلوغ با همه‌ی مخلفاتش دادم. شاید این تغییر ذائقه‌ها بخشی از مسیر طبیعی رشد و بلوغ بودند که ناگزیر از طی آن بودم و شاید هم نوع دوستانی که در همان هفته‌های اول شروع دبیرستان با آنها همنشین و همدم شدم تاثیر خودشان را گذاشتند. دخترانی که بر خلاف من و دوستان سابقم نسبت به مسائل جنسی آگاهی کامل داشتند، بسیار اهل ترانه و رقص و خوشگذرانی بودند، آینده نگری و حساب و کتابی برای کارهایشان نداشتند و زندگی را در لحظه ‌ها تجربه می‌کردند. دخترانی که خیلی به سر و ظاهر خود می‌رسیدند و بعضی‌هاشان بعضی وقتها بر خلاف قوانین مدرسه آرایش هم می‌کردند. دخترانی که چند تایشان دوست پسر داشتند و آنهایی هم که نداشتند حداکثر تا سال دوم دبیرستان دوست یا معشوقه‌ای برای خودشان یافته بودند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و اوائل سال دوم دبیرستان بود که به صرافت دوست پسر یافتن افتادم و پیش خودم گفتم که مگر من چه از پریساو آرزو و مینا و نگار و زهرا کم دارم که باید نامه‌های عاشقانه‌شان را تنظیم کنم اما خودم دوست پسر نداشته باشم. درست بود که مینا خوشکلترین دختر کلاس بود و زهرا هم خیلی خوش‌اندام و قد بلند بود ولی دیگرچیزی از نگار با اون چشمهای ورقلمبیده یا آرزو با اون دماغ پهن و گوشتی یا پریسای بور و بی‌نمک کم نداشتم که باعث شود تا آنموقع سرم بی‌کلاه بماند. پس نتیجه گرفتم که باید عرضه به خرج دهم و برای خودم دوست پسر یا لااقل معشوقه‌ای دست و پا کنم .

بالاخره بعد از چند روز متوالی تفکر در مورد پسرهای فامیل و همسایه و سبک سنگین کردنشان ناگهان یادم آمد که چند هفته‌ی قبل وقتی از جلوی مرغ فروشی می‌گذشتم پسر مرغ فروش که در غیاب پدرش اداره‌ی مغازه را به عهده می‌گرفت لبخند گرم و دلنشینی تحویلم داده بود و من هم متقابلا با لبخندی شیرین و آمیخته به حیا جوابش را داده بودم. چند بار دیگر تیپ و ظاهر او را با دوست پسرهای دوستانم که یا خودشان یا عکسشان را دیده بودم مقایسه کردم و چون او را سربلند از این مقایسه یافتم فعلا به عنوان معشوقه اختیارش کردم تا ببینم که بعدا چه پیش می‌آید.

فردای آن روز با قیافه‌ای آویزان و افسرده و در هیبت یک عاشق کهنه کار و غم فراق کشیده به مدرسه رفتم. زنگ تفریح اول به بهانه‌ی بی‌حوصلگی از رفتن به حیاط امتناع کردم و در تمام طول زنگ اول و دوم کلاس هم دستم را زیرگونه ‌ام گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم و هر از گاهی آهی هم جهت افسرده نمایی خود کشیدم. از آنجایی که دختر شاد و خوش خنده و وراجی بودم دوستانم فورا متوجه شدند که رفیقشان حال امروزش با دیروزش یکی نیست و به محض اینکه زنگ تفریح دوم فرا رسید شروع کردند به سوال پیچ کردنم:- تو چت شده دختر؟ امروز تو خودت نیستیا – ببینم تو خونه تون چیزی شده؟ - کسی چیزی بهت گفته؟ - بابا خفه مون کردی نکنه عاشق شدی و خبر نداری؟ در برابر این سوال آخر سرم را بالا آوردم و مظلومانه و معنی دار به دوستانم نگاه کردم. همین نگاه کافی بود تا دختران شوخ و شیطان شروع به کف زدن و هورا و هلهله کنند و حتی قری هم به کمر بدهند که مبارکه، بالاخره این رفیق ساده و خرخوانمون هم به جمع عشاق کلاس "دوم الف" پیوست.


بعد از اینکه به مدد غر زدنها و حرص خوردنهای من ساکت شدند دور دوم سوالات شروع شد: طرف کیه؟ اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکاره‌ست و ....اما من به رسم معمول و رایج آن دوران آنقدر خودم را لوس کردم و از جواب دادن طفره رفتم که معلم سر کلاس آمد. تمام آن ساعت به پچ‌پچ های درگوشی و پیغام نوشتن روی گوشه‌ی کتابها و دست به دست کردن آنها گذاشت، طوری که تا آخر کلاس دوستانم فهمیده بودند که من عاشق سعید پسر مرغ فروش محل شده‌ام، فقط تا همین حد، چون خودم هم چیز بیشتری راجع به آن پسر نمی‌دانستم. بعد از کلاس هم قرار شد که سر راهم سعید را به مینا و آرزو که اتفاقا هم سرویس هم بودیم نشان دهم. تمام راه خدا خدا می‌کردم که سعید در مغازه باشد و من از شر سوالات دوستانم راجع به قیافه‌ی او خلاص شوم. خوشبختانه همین گونه هم شد و سعید را در حالیکه با صاحب مغازه‌ی بغلی مشغول حرف زدن بود به دوستانم نشان دادم . آنها هم با چشمهای گشاد و کنجکاو بدون از دست دادن یک ثانیه و بی اهمیت به التماس‌های من که می‌گفتم: بسه دیگه تابلو بازی درنیارید در تمام مدتی که سعید در دیدرسشان بود به او مثل یک جنس موزه‌ای خیره شدند ، طوری که از ترس متوجه شدن سعید به این نگاههای مشکوک طولانی خودم را پشت دوستانم مخفی کردم.
همان گونه که فکر می‌کردم مینا و آرزو از بر و روی سعید ، هرچند با لودگی و مسخره‌بازی، ابراز رضایت کردند و همین باعث شد که خودم هم از انتخابم بیشتر مطمئن و راضی شوم. در نتیجه بعد از آن سعیدی که نه او را می شناختم و نه دوستش داشتم به بزرگترین درگیری ذهنی‌ام تبدیل شد. در آن موقع دلم می‌خواست کسی در زندگیم باشد که مشغله‌ی ذهنیم شود، برایش نامه بنویسم ، دزدکی قرار بگذارم و به خاطر نیامدنش سر قرار گریه کنم! سعید این نیازها و هوس های دوران بلوغ مرا برطرف می‌کرد و همین برایم کافی بود.
رفته رفته فصل جدیدی از تغییر و تجربه های تلخ و شیریندر زندگی‌ام آغاز شد. دیگر آن دختر سابق نبودم که همه‌ی حواسم دنبال درس و کتاب و برنامه‌ریزی برای آینده باشد. ظاهر و قیافه و طرز لباس پوشیدن برایم از بزرگترین چالش‌ها شده بود. بیشتر وقتهای بیکاریم را جلوی آینه می‌گذراندم و به تحلیل قیافه‌ی خودم ، بررسی فرم دماغم از زوایای مختلف و امتحان کردن رژ لبهای رنگارنگ مشغول می‌شدم. این وسواس در طرز لباس پوشیدنم هم اثر گذاشته بود و امکان نداشت که با لباس اطو نشده یا کفشهای بدون واکس از خانه بیرون بروم. همین اهمیت به تیپ و قیافه در کنار حاشیه‌های دیگرِ برقراری رابطه با یک پسر سبب به وجود آمدن یک سری دردسرها و اضطرابها برایم شد که فقط در کشوری مثل ایران و زندگی زیر سلطه‌ی نظامی همانند جمهوری اسلامی می‌تواند مایه‌ عذاب دختران شود. طوری که امروز بعد از گذشت چند سال از دوران دبیرستان تنها می‌توانم از آن ماجراها و تنشها به عنوان جنگ نرم من و هزاران دختر ایرانی دیگر در دبیرستانهای دولتی دخترانه یاد کنم.

 


رييس شوراي ملي انتقالي ليبي در مراسم اعلام آزادسازي اين كشور تاكيد كرد كه شريعت اسلامي پايه و اساس تدوين قانون اساسي جديد خواهد بود. نمی دانم که آیا لیبی‌ها از این سخنان مصطفي عبدالجليل استقبال می‌کنند و یا برخلاف او رعایت اصول حقوق بشر را به عنوان مبنای تدوین قانون اساسی خود خواستار می‌شوند. نمی‌دانم که آیا آنها اول خودشان را مسلمان می‌دانند و بعد لیبیایی یا برعکس؟ نمی‌دانم که آیا برای آنها مبنای انسانی حکومت مهم است یا مبنای اسلامی آن و آیا آنها برای دستیابی به دموکراسی و عدالت انقلاب کردند یا برپایی شریعت اسلام از جمله قانونی شدن تعدد زوجات.
فقط می‌دانم که پاسخ این پرسش‌ها را تنها زمانی می‌توان یافت که قانون اساسی این کشور تدوین و تصویب شود و روح حاکم بر آن و پشتوانه‌ی فکری‌اش مشخص شود. آن موقع است که می‌توان با صراحت اعلام کرد که آیا انقلاب لیبی به ثمر رسیده است و یا این کشور تنها متحمل هزینه های اقتصادی و انسانی بی‌حاصل، صرفا برای عوض کردن شکل دیکتاتوری و نه براندازی کامل آن، شده است. همانند ما ایرانی‌ها که انقلابمان تنها جابه جایی ولایت با سلطنت بود و چنان اسیر غرور انقلابی شدیم که به تمام تلاشها و تجربه‌های بشری برای دستیابی به شیوه‌های دموکراتیک مملکت داری پشت پا زدیم و قدم به راهی گذاشتیم که نه می شناختیمش و نه می‌دانستیم در ادامه‌اش به یک دره‌ی تاریک و مرگبار منتهی می‌شود. هدف انقلابی‌های ایران اعتلای اسلام و عزت مسلمین شد ولی هم انسانیت ایرانی‌ها را به فنا دادند هم اسلامشان را. هم دینمان را باختیم هم اخلاقمان را. اسلام ترقی نیافت ولی نردبانی شد برای ترقی افراد ناشایست ریاکار و این قوم ظالم چنان فساد و جنایت بار آوردند که جوانان ایرانی از اسلام و هرچه که رنگ و بوی شریعت دارد بیزار شدند. در صورتی که یک حکومت سکولار و مبتنی بر آزادی عقاید راه را بر همه‌ی سواستفاده ها و دیکتاتوری مذهبی می‌بست و اسلام هم جایگاه و احترام خودش را حفظ می‌کرد.
برای همین است که از نگاه من ایرانی که تجربه‌ی زندگی زیر قوانین اسلامی را دارم لیبیایی‌ها، چه دغدغه‌ی اسلام داشته باشند و چه دغدغه‌ی پیشرفت و دموکراسی، ناچارند به سکولاریسم و جاری شدن خرد انسانی در قوانینشان و همگامی با مدرنیته آری بگویند. قطعا امروز زمانی برای درس آموزی لیبیایی‌ها از انقلاب ایران است تا همچنان که اسطوره‌ی شجاعت شدند اسطوره‌ی آگاهی و تعقل هم بشوند.

 

درباره‌ی من

عکس من
سحر
مي نويسم تا بگويم كه می‌انديشم، می‌انديشم پس هستم، من در یکی از تاريك‌ترين و تنگ ترين دالان‌های تاريخ هستي يافته‌ام، همانجا كه به نيستی‌ها هم رحم نمی‌كنند، اما باز سرخوش از آنم كه هنوز هستم.
مشاهده نمایه کامل من

دنبال کننده ها