خاطرهاي خوب از پسراني خوب
مادرم بار ديگر تاكيد كرد كه در خانه بمانم و تكاليفم را انجام دهم، سپس در را پشت سرش بست و براي كنترل فشار خونش همراه پدرم راهي دكتر شد. با اينحال دختر شيطان و بازيگوشي بودم و صداي وسوسه انگيز سرشار از شور و شوق بچهها در كوچه اجازه نداد كه بيش از چند دقيقه به سفارش مادرم پايبند باشم. بنابراين كليد را برداشتم و از خانه بيرون زدم. دوستانم در پياده روي روبروي خانهمان مشغول بازي بودند و من كه مانند پرندهي رها شده از قفس لبريز از شور و هيجان بودم براي پيوستن به آنها به سمت ديگر خيابان رفتم، ولي عمر شاديام بسيار كوتاهتر از آن بود كه تصور ميكردم و موقعي كه خواستم براي رسيدن به پياده رو از روي جوي عريضي كه مقابلم بود بپرم، خيلي ناگهاني و بياختيار دستم باز شد و كليدم داخل جوي افتاد. براي لحظهاي خشكم زد و تنها با نگاهم كليد را كه همراه جريان آب به سرعت دور مي شد تعقيب كردم، اما خيلي زود به خودم آمدم و داد زدم كليدم، كليدم رو آب برد ، بعد در امتداد جوي شروع به دويدن كردم. كمي كه گذشت توانستم به مدد چالاكي كودكانهام از كليد جلوتر بزنم و براي گرفتن آن به داخل جوي بپرم، اما سرعت آب چنان زياد بود كه تا به خودم بجنبم كليد از بين پاها و از زير دستانم رد شده بود. بنابراين مجبور شدم از جوي بيرون بيايم و دوباره با قدمهاي خسته و دمپاييهاي پر شده از آب به دنبال كليد بدوم. سر راهم به دسته اي از پسرهاي محله برخوردم كه در حاشيهي خيابان و در امتداد جوي فوتبال بازي ميكردند. وقتي شتاب و اضطرابم را ديدند صدايم كردند و پرسيدند كه چي شده؟اما من فرصت جواب دادن نداشتم و دخترهايي كه به دنبال من آمده بودند با فريادهاي ناهماهنگ جواب دادند كليدش افتاده تو آب.
پسرها همين كه از جريان مطلع شدند فوتبال را رها و پشت سر من شروع به دويدن كردند، طوري كه چند دقيقه بعد از من جلوتر زدند اما ديگر دير شده بود ، كليد از ديد خارج گشته بود و پسرها مرتب به هم ميگفتند كه چيزي نمي بينند. براي همين خسته و نااميد دويدن را رها كردم و به پياده رو آمدم. كنارديواري نشستم و در حاليكه با دستانم پاهاي خيسم را بغل كرده بودم، سرم را روي زانوهايم گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. از بابت بدقولي خود و نماندن در خانه شرمنده بودم و از فكر توبيخ و سرزنش به خاطر دردسر درست كردن ترسيده. دلگرمي ها و تسليهاي دختراني هم كه به دورم حلقه زده بودند تاثيري در حالم نداشت و نااميدي ام علاج ناپذير به نظر مي رسيد، تا اينكه فرياد شور و شوق پسرها كه با شادي و هيجان فرياد مي زدند پيداش كرديم مرا از زير آوار غم و نااميدي بيرون كشيد. سرم را كه بلند كردم ديدم دوان دوان به سمتم ميآيند و يكيشيان پيروزمندانه و فاتحانه كليدم را در هوا تكان ميدهد. با ناباوري به سمتشان رفتم، كليد را گرفتم و بعد از اينكه خوب براندازش كردم و مطمئن شدم كليد خودم هست با حالتي بهت زده پرسيدم چطور پيداش كردين؟ پسري كه كليد را آورده بود و هنوز آثار غرور ناشي از موفقيت در چهرهاش ديده ميشد جواب داد:تا سر خيابون دنبالش دويديم ولي كليد رو پيدا نكرديم تا اينكه برگشتني برا يه لحظه نگاهم به يه كپه آشغال كوچيك بغل ديوار جوب افتاد. ديدم كليدت لاي آشغالا گير كرده. رفتم تو جوب و برش داشتم. بعد از شنيدن اين توضيح، كه آن موقع در نظرم يك ماجراجويي مهيج بود، با نهايت محبت و قدرشناسي كه داشتم نگاهم را بين چهرههاي كودكانهاي كه احاطهام كرده بودند به گردش در آوردم و چند بار تكرار كردم. ممنونم، از همتون ممنونم...
چند ماه بعد ما از آن محله اسباب كشي كرديم و من اگر چه تا مدتها با دوستان دخترم تلفني حرف ميزدم و هر از گاهي هم ميديدمشان، اما ديگر هيچ ديداري يا تماسي با همبازيهاي پسرم نداشتم، دوران بلوغ فرا رسيده بود و هرگونه رابطه با پسرهايي كه ديگر نه فقط پسر بلكه نامحرم هم بودند روي خوشي نداشت. چرا كه در نظام مذهبي و محيط سنتي ما همواره قرار بر اين است كه هرگونه روابط عادي دختر و پسر را با نگاهي كوته بينانه در مجراي تيره و تنگ غرايز جنسي و فراز و فرودهاي هورموني محبوس و به اين بهانه سركوب كنند و هرگز اجازه ندهند كه به تالار روشن رفاقتهاي صميمانه راه يابد. در نتيجه با اعمال تفكيك جنسيتي حس متفاوت بودن بين زن و مرد را چنان تقويت ميكنند كه در نهايت در مرد حس برتر بودن و حق تسلط داشتن به زن را ميآفرينند و در مقابل در ذهن زن از مرد موجودي خشن، سواستفاده گرو غير قابل اعتماد خلق ميكنند طوري كه به مرور زمان و ناخواسته فرهنگ مرد سالاري مردان و جنون بي اعتمادي زنان را در چنگ خود ميگيرد. پس طبيعي بود كه در چنين جامعه اي اين موج پوسيده و عقب مانده كه همواره سعي داشته دختر و پسر را از هم دور و با هم غريبه كند مرا هم مثل هزاران دختر ايراني ديگر در بربگيرد، با اينحال براي من هميشه چيزي وجود داشت كه مانع از غرق شدن و تسليم محضم در برابر اين موج واپس زننده شود و آن خاطره اي خوب از پسراني خوب بود كه كليد گم شده ام را برايم آورده بودند و من نميتوانستم باور كنم كه آنها بد شدهاند چون مثلا صدايشان كلفتتر و هيكلشان درشتتر شده يا ريش و سبيل درآوردهاند.
متاسفانه امروز كه اين خاطرهي به ياد ماندني از دوران كودكيم را مينويسم مطمئن نيستم كه دختران ديگري هم كه در جامعه اي سنتي و زير آموزشها و تبليغات مذهبي قرار داشتهاند چون من خاطرات خوب ماندگار و ذهنيتهاي مثبتي از جنس مخالفشان دارند كه مانع از ابتلايشان به جنون بياعتمادي شود اما لااقل يقين دارم كه اگر روزي روابط بين دختر و پسر در جامعه ي ما نه گناه كبيره كه امري عادي و برخاسته از نيازهاي جسمي و روحي تلقي شودد ديگر براي غلبه بر بياعتمادي هاي بيدليل و تلقين شده نياز به هيچ خاطرهاي نخواهد بود.
6 Responses to خاطرهاي خوب از پسراني خوب
چه قدر روان و انساني!!
واقعا"لذت بردم .
من پدر ختر وپسري در حال بلوغم و مي دانم اين جوان ها چه دنياي پاكي دارند
ولي جامعه ما نه ، سران جامعه همگي داراي بغض هاي نگشوده وسرخوردگي هاي دوران بلوغ هستند كه با عمده كردن مسائل جنسيتي دنبال حل مشكلات خويش اند.
در مقدمه کتاب ضیافت افلاطون که در زمان رییس جمهوری خاتمی به چاپ رسیده بود متنی وجود داشت که در چاپهای بعدی از روی این کتاب حذف شد. پاراگرافی از این مقدمه را در اینجا قرار می دهم:
" در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا می شوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان داشته باشد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد، تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس ، نه چیز دیگری ..چرا؟؟ چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد آن دیوار شهوت فرو می ریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص می دهند و خانواده هایی که تشکیل می دهند بر دوست داشتن انسانی بنا می کنند و فرزندان سالم تربیت می کنند که تاب استبداد را ندارد و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش می یابند "
داستان قشنگی بود ولی چه ربطی داشت به رابطه دختر و پسر و تفکیک جنسیتی و اینا؟! موضوع خاطره درباره دوستی با اون پسرها یا همبازی بودن با اونها نبود. موضوع کمک به هم محله ای ها (شاید هم یه کمی تمایل پسرها برای قهرمان شدن پیش دخترها) بود، که این موضوع ربطی به قبل و بعد از دوران بلوغ نداره... بعد از بلوغ هم اگر یه خانم کلیدش افتاده باشه توی جوی آب، آقایون بهش کمک می کنن تا پیداش کنه. شما باید یه داستانی بنویسی که موضوعش ارتباط ها و دوستی های بین دو جنس، قبل از بلوغ باشه، بعد بنویسی بعد از بلوغ دیگه این ها قطع می شه.
ضمنا با توجه به این که من اولین باره این وبلاگ رو می خونم. از اول داستان توی ذهنم این بود که نقش اول داستان پسره! وقتی گفتی: "دخترا دنبالم می دویدند... با دوستای دخترم تماس تلفنی داشتم..." من کلی گیج شدم! بهتره یه جوری جنسیت نقش اول داستان رو همون اول کار منتقل کنی تا این خاطره از یک نوشته روزانه به یک داستان مستقل تبدیل بشه.
رضاي عزيز ممنون از توجه شما، واقعا سختگيريهايي كه در مورد مسائل جنسيتي اعمال ميشه از روحيهي بيمار و سادومازوخيستي قانونگذاران و مجريان قانون در اين مملكت منشا ميگيره، وگرنه كدوم ذهن سالمي حكم به جداسازي دختر و پسر در دورهي پيش دبستاني ميده.
دوستان ناشناس عزيز بابت توجه و نظرات خوبتون ممنون هستم.
اما در مورد انتقادي كه داشتيد هدف من فقط اين نبود كه با بيان اين خاطره و مقايسه ي دوران قبل و بعد از بلوغ به تفكيك جنسيتي ايراد بگيرم. البته اون هم هست ولي هدف اصليم بيان اين بود كه چگونه يك خاطره و ذهنيت مثبت از پسرها باعث شد كه تا حد زيادي از تاثير سياستهاي جداسازي دخترها و پسرهاو دچار شدن به حس بياعتمادي به پسرها دور بمونم. يعني يك خاطره ي خوب از پسران خوب در ذهن من هميشه وجود داشت كه مرتب نگران اين نباشم كه قراره آسيبي بهم بزنند يا با خشونت و فريب باهام رفتار كنند.
با اينحال خودم هم كه الان بار ديگه اين پست رو خوندم متوجه شدم كه در ارتباط خاطره ام با نتيجه اي كه مد نظرم بود كمي ابهام وجود داره و براي خواننده ي مطلب افسوس به خاطر تفكيك جنسيتي بيشتر برجسته ميشه تا تاثير يك ذهنيت مثبت براي در امان ماندن از آثار تفكيك. براي همين از انتقاد سازنده ي شما ممنونم .
ايرادي رو هم كه در مورد مبهم بودن جنسيت من تا اواخر خاطره داشتيد با آوردن جملهي دختر بازيگوشي بودم در اوائل نوشته جبران ميكنم. ممنون از شما
خیلی روان و دلنشین بود. سپاس از شما و به امید برداشته شدن این افکارهای ددمنشانه...
Something to say?