جمهوری اسلامی ایران، دلار دو هزار و پانصد تومان:
مادرم می‌گوید برنج درجه دوم سوم کیلویی هشت هزار تومن شده. خدا خیر بده به اون یارو...چیچی بود اسمش؟
- عسگر اولادی مامان.
–آره همون ، باز خوبه اون پیش بینی قحطی رو کرد رفتیم یه پنجاه کیلویی برنج گرفتیم.
– ای بابا شق القمر که نکرده همه ‌می‌گفتن اون طور که دلار میرفت بالا و داره میره...راستی بذار ببینم دلار امروز چنده.
مادر اخم می‌کند: حالا بشین این سبزیها رو پاک کن باید فریزر رو پر کنیم. فقط بهانه می‌خوای از زیر کار دربری.
-ئه! مامان خب اگه من خبرا رو از اینترنت نمی‌خوندم و بهتون نمی‌گفتم که همه جا داد میزنن داره قحطی میشه اون وقت می‌رفتید پنجاه کیلو برنج بخرید؟ یا سی تا پودر لباسشویی و ده تا شامپو خانواده می‌گرفتی انبار کنیم؟ یا اصلا مخ بابا رو می‌تونستی بزنی که برا جهیزیه‌ ی من لباسشویی و چرخ گوشت بخرید تا فردای گرونی که یکی در خونمونو زد هی جهیزیه‌ی خواهرمو نکوبه سرم. یا از همه مهمتر می‌تونستی پرده‌ ها رو عوض کنی؟
مادر با ابرو به سبزیها اشاره می‌کند: بعدا، الان باید فریزر رو پر کنیم.حالا که کیلویی سه هزار تومنه ببین فردا پس فردا قیمت یه مشت سبزی پلاسیده چقدر میشه؟
چاره‌ای نیست. همچنان پای بساط سبزی می‌نشینم و در حالیکه دور از چشم مادر ته‌مانده‌ی بسته‌ای را که پاک کرده‌ام زیر آشغالهای سبزی سُر می‌دهم به بحرانهایی که دارند کشور را از قشر متوسط خالی می‌کنند فکر می‌کنم. اقتصاد و تولید از کار افتاده، مایه‌دار و بی‌مایه همه ضرر کرده‌اند اما بیشترین لطمه و سختی بر دوش طبقه‌ی کم درآمد هست. مردم اعصاب ندارند، انگار که درونشان بمبی از خشونت کار گذاشته‌اند و هر جا که زیاد داغ کنند می‌ترکند. آنگاه خدا می‌داند که ترکش‌های حاصل از انفجار تا چه حد آسیب و تلفات به بارمی آورند. ممکن است خونریزی داخلی یک زن را در زیر لگدهای شوهر بیکار و ندارش سبب شوند یا اینکه فقط به آسیب پرده‌ی گوش کودکی از ضربه‌ی سیلی مادر مستاصلش رضایت دهند. چاقو کشی و دیگر کشی و خودکشی مراتب شدیدترِ آسیب هستند. دزدی زیاد شده، از آن بدتر زورگیری.
تحریم‌ها شدیدتر شده‌اند و لی حکومت هنوز تسلیم نشده است. هنوز انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست گور بابای سلامت وامنیت. هنوز گشت ارشادیها به حجاب زنان گیر می‌دهند و جریمه‌های سنگین دستی می‌گیرند. می‌گویند که پولها را خود ماموران بر می‌دارند و دولت آنقدر گرفتار است که کنترلی روی این چیزها ندارد.هر چند هفته یکبار دیشها را جمعمی‌کنند. اینترنت هم هر از گاهی برای چند روز قطع می‌شود. مثل همین چند روز مانده به بیست و دوی خرداد(سال 1391) که شورای هماهنگی فراخوان داده بود و رضا پهلوی هم جوانان میهنش را به مبارزه بر ضد استبداد مذهبی دعوت کرده بود. اما خب، چه فایده؟ خبری نشد. به گمانم یا زیادی جان سخت هستیم یا بی نهایت ناامید از تغییر.

جمهوری اسلامی ایران، دلار چهار هزار و هفتصد تومان:
پدر غر می‌زند: یه ساعته اون سماور داره الکی برا خودش می‌جوشه. یا یکی بیاد اون چایی رو دم کنه یا اینکه خاموشش کنید بابا. فردا که پول گاز صد هزار تومن اومد من از کدوم گوری باید جورش کنم؟ مادرسرش را بلند نمی‌کند و درهمان حالی که سیب زمینی ها را خیلی نازک و با قناعت پیشگی پوست می‌گیرد جواب می‌دهد: از همون گوری که بقیه جور می‌کنن. دو ماهه ور دل من نشستی که چی بشه. برو یه کاری برا خودت جور کن. مگه اون همکارت، شوهر منیره‌ خانوم ،که داره کنار خیابون لبو میفروشه از تو کمتره؟ نه واللا نیست اما تو نشستی اینجا از صبح تا شب پای بی بی سی که ببینی این تحریمای کوفتی ... صدای زنگ تلفن مکالمه‌ی محبت آمیز مادر و پدر را قطع می‌کند. مادر گوشی را بر می‌دارد: سلام...داری گریه می‌کنی؟... چی شده؟ پدر نگران می‌پرسد کیه؟ مادر جواب نمی‌دهد حواسش به تلفن است: خب شیر خشک بده مادر؟... می‌دونم هنوز سه ماهشه. اما نمیشه که بچه گشنگی بکشه... تو از اولم شیرت خوب نبود الانم که تغذیه ی درست حسابی نداری همونم قطع شده.
با این اوصاف معلوم می‌شود خواهرم که به تازگی زایمان کرده پشت خط هست. مادر بعد از چند دقیقه حرف زدن و دلداری دادن تلفن را قطع می‌کند. پدر صدای تلویزیون را پایین می‌آورد: چی شده؟ شیر نمی‌خوره بچه‌ش. مادر خسته و رنگ پریده می‌ گوید: مگه داره که بخوره؟ شیر خشک هم پیدا نمیشه. میگه دیروز با هزار تا مصیبت یه قوطی پیدا کردن بیست و پنج هزار تومن.
پدر: خب شیر پاکتی بهش بدن. از گشنگی که بهتره؟ مادر جواب نمی‌دهد. می‌رود تا چایی را دم کند. پدر خطاب به من که در اتاقم پشت کامپیوترنشسته‌ام با صدای فریاد مانندی می‌گوید:دختر ببین خبر تازه‌ای نشده. داد می‌زنم تاصدایم به پدر برسد: نه دلار فقط دویست تومن گرونتر شده . چهار هزار و هفتصد تومن شده. پدر چیزی نمی‌گوید شاید هم زیر لبی فحش می‌دهد اما من کنارش نیستم که چیزی ببینم و بشنوم.
اوضاع به طرزی باورنکردنی پیچیده و دشوار شده است. نزدیک شب یلداست (سال 1391). هوا بس ناجوانمردانه سرد است اما شعله‌ی بخاری کمتر کسی از یک سانت بالاتر می‌رود. سه ماه است که یارانه‌ها را قطع کرده‌اند. خیلی از کارخانه‌ها وبعضی از ادارات به حالت تعطیل یا نیمه تعطیل در آمده اند. پدر چهار ماه است که حقوق نگرفته. وقتی هم که او و همکارانش اعتراض کردند گفتند که بودجه نداریم. چه بیایید چه نیایید فعلا از حقوق خبری نیست. آنها هم دیگر نرفتند. لااقل بی خود پول بنزین و یا کرایه‌ی تاکسی نمی‌دادند و حتی جوانترها مثل شوهر منیره خانوم می‌توانستند لبو بفروشند. چهار ماه است که داریم از پس اندازمان می‌خوریم به این امید که بالاخره حکومت تسلیم تحریمها شود و اوضاع به حالت قبل برگردد. هرچند که همه می‌گویند اوضاع هرگز بهتر نخواهد شد فقط امید بدتر نشدنش هست. مردم عصبانی‌اند و خاموش. اعتراضی وجود ندارد. بگیر و ببندها بیشتر شده ‌است.خامنه‌ای شب قبل سخنرانی کرد و از مصیبتهایی که پیامبر و یارانش در شعب ابی طالب کشیدند گفت و اینکه دشمن نمی‌تواند با تهدید و تحریم جلوی پیشرفت ملت مسلمان را بگیرد. بیشتر گوش ندادم. اعصابش را نداشتم.

جمهوری اسلامی ایران، دلار ده هزار و سیصد تومان:
نزدیک عید است. خواهرم دو ماه است که از شوهرش قهر کرده و با بچه ی شیرپاکتی خواره‌اش در خانه‌ ی ما بسط نشسته است. پدرم عصبانی است. می‌گوید بنده خدا شوهرت گناهی نداره. اون آدمی نیست که به خونواده‌ش اهمیت نده. ولی الان که مردم تو نون شبشون موندن کی میاد لوازم خانگی بخره که اون بنده خدا هم چند هزاری کاسب بشه. اما خواهرم گوشش بدهکار نیست. مادرم می‌گوید که قهر بهانه است. نگران بچه‌اش هست که مرتب اسهال دارد و احساس امنیتی که در خانه‌ی پدری دارد از نگرانیش کم می‌کند.همه کلافه اند و من کلافه‌تر از همه. از نق نق بچه و نداشتن اینترنت پرسرعت و تعطیلی دانشگاههاو هر روز استانبولی خوردن و و و...کلافه شده‌ام.به تمام معنا قحطی شده وگرانی آسایش و امنیت را بلعیده است. انگار نه انگار که تا دو هفته‌ی دیگر عید می‌آید. نه شادی و شوری، نه خانه تکانی‌ای و نه خرید عیدی. خیابانها خلوتند و به ندرت صدای ترقه‌ای نوید آمدن سال 1392 را می‌دهد.
احساس خفگی می‌کنم.سرم را از پنجره بیرون می‌آورم و چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم خودم را از آه و بغض خالی کنم. تلفن زنگ می‌زند. خیر باشه این وقت صبح. می‌روم تا قبل از آنکه صدای زنگ بچه را بیدار کند گوشی را بردارم. برادرم هست. بدون سلام دادن می‌گوید: مشتلق بده. ایران قراره فعالیت هسته ایش رو تعلیق کنه، تحریم ها رو بالاخره بر می‌دارن. با تعجب می‌گم واقعا؟ و بعد از تاییدش با سر مستی می‌خندم. مادر که مشغول تدارک صبحانه هست می‌پرسد چی شده. گوشی را دستش می‌دهم و خودم می‌روم تا به دوستانم خبر دهم. گوشی موبایلم را که بر می‌دارم می‌بینم هفت هشت مسیج نخوانده دارم. یکی یکی باز می‌کنم. همه ی اس ام اس ها پر از شادی و خبر تسلیم ایران هستند. توی دلم می‌گویم انگار من آخرین کسی هستم که خبر دار شده ام و باز می‌خندم.
آن روزقصد دارم تا عصر پای تلویزیون و اینترنت بنشینم. صدا و سیمای حکومت خبری از تعلیق نمی‌دهد. انگار هنوز رویشان نشده است که بگویند این همه مصیبت برای هیچ بود. اما برعکس فضای مجازی بلافاصله پر از خبرها و واکنش های گوناگون شده است و می شود.کاخ سفید اعلام می‌کند که غرب به حسن نیت ایران پاسخ خواهد داد. بقیه‌ی کشورها و حتی روسیه و چین که تا دو ماه آخر از تحریم‌ها پیروی نمی‌کردند از تصمیم ایران ابراز خرسندی می‌کنند. همه شادند البته تقریبا همه. چون ارزشی‌ها کفن می‌پوشند و با شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست در خیابان‌ها راه می‌افتند. اما اینبار بهشان کیک و ساندیس داده نمی‌شود. برعکس تا جا دارند به دست مامورین ضد شورش کتک می‌خورند. ارزشی ها عقب می‌نشینند. اندکی بعد دوباره تجمع می‌کنند اما اینبار با شعار: ما همه سرباز توایم خامنه‌ای گوش به فرمان توایم خامنه‌ای. به بسیجیها ساندیس می‌دهند اما باز هم از کیک خبری نیست. انگار قحطی به بودجه‌ی بسیج هم سرایت کرده است.
شب که می‌شود اخبار را مرور می‌کنم . دلار همان ده هزار و سیصد تومان شب قبل است. همین که بالاتر نرفته خوشحال کننده است و لابد چند مدت طول می‌کشد تا همه چیز به روال قبل برگردد. حدسم درست از آب در می‌آید و دو روز بعد که ساعت هشت شب به اینترنت سر می‌زنم رویایم به حقیقت می‌پیوندد. دلار هزار و دویست تومان شده. داد می‌زنم دلار پایین اومده. پدرم سراسیمه به اتاقم می‌آید. نگاهی به مونیتور می‌اندازد و بی آنکه چیزی بگوید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود. متعجب از این همه خونسردی‌اش دوباره به قیمت ها نگاه می‌کنم. یک لحظه احساس ضعف بهم دست می‌دهد و همه‌ی اعضای بدنم بی‌حس می‌شوند. چقدر احمق هستم که صد و بیست هزار ریال را با یک صفر کمتر دوازده هزار ریال خوانده‌ام. سرم را روی میز می‌گذارم و از خستگی و ناامیدی خوابم می برد. رویامی‌بینم. یک رویای رنگی و پر از آرامش که یکدفعه موج رنگی اش با زمزمه‌هایی شعار گونه قطع می‌شود. از خواب بیدار می‌شوم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. فریادها واضحتر به گوشم می‌رسند: الله اکبر، مرگ بر خامنه‌ای، خاک بر سرت رهبری سکه روعرش میبری، استقلال آزادی جمهوری ایرانی، انرژی هسته‌ای دلار چنده بسته‌ای. و همینطور شعارها بلند تر و بلند تر می‌شود.می‌خواهم بلند شوم و به کنار پنجره بروم که صدای مادر مرا به خود می‌آورد و از این کابوسی که آخرش به رویا ختم شده بود رهایم می‌کند. کابوس ویرانی و رویای ساختن. مادر دوباره صدایم می‌کند: با توام مگه نمی‌خوای بلند شی بریم سیسمونی بخریم .دِ بجنب دیگه.
خوشحال پیش خودم می‌گویم خدا را شکر که هنوز قحطی نرسیده و هنوز بچه‌ی خواهرم به دنیا نیامده که بهش شیر پاکتی بدهیم. بعد به افکار مضحک خودم می‌خندم و بلند می‌شوم تا آماده‌ رفتن شوم. جمهوری اسلامی ایران، دلار فعلا دوهزار تومان.