سرمشق


ازوقتی که فهمیده بودم دوست پسر دختر همسایه با سعید ایاق و رفیق جان جانی است در خانه‌مان را با دوستی و محبتی تصنعی به روی این دختر خاله زنک و نچسب گشوده و توانسته بودم اطلاعات مختصری در مورد پسری که قصد داشتم عاشقش شوم به دست آورم. حالا دیگر می‌دانستم که سعید سال قبل پیش دانشگاهی‌اش را تمام کرده و امسال پشت کنکوری است. کمی دختر باز است( اصطلاحی که دختر همسایه به کار برد) ولی در حال حاضر با کسی رابطه‌ای ندارد و کم و بیش برای کنکور می‌خواند.
برای به دست آوردن این اطلاعات مختصر و مفید مجبور شدم هم برای ساعتها و روزها وراجی‌ها و لافهای دختر همسایه را راجع به هنرهای خانه داری و آشپزی اش تحمل کنم وهم ناچار سفره‌ی دلم را پیش رویش باز کرده و با او از تمایلم به دوست شدن با سعید حرف بزنم. خوشبختانه این رازگشایی عاقبت خیری داشت و باعث شد که بار گرانی از روی دوشم برداشته شود. دختر همسایه پیش دوست پسرش دهن لقی کرد و دوست پسرش هم فورا همه چیز را کف دست سعید گذاشت که پسر جان حواست باشد که در سرویس مدرسه‌ای که هر روز ده دقیقه به یک از جلوی مغازه‌تان می‌گذرد دختر سبزه‌ای هست که با دیدنت به شوق می‌آید و لبخندی ناخودآگاه از لب‌هایش جان گرفته و تا عمق چشمان درشت سیاهش جاری می‌شود. سعید! راست و دروغش با خودش اما گفته‌است به تو نظر دارد.


از آنجایی که هدف من از این نوشته ذکر ناملایماتی‌ هست که به سبب وضعیت سیاسی و اجتماعی خاص حاکم بر ایران بر دختران هم نسل من به خاطر آرزوها، تمایلات و دغدغه‌های طبیعی دوران بلوغ وارد شده و می‌شود و نه شرح یک رابطه‌ی دوست دختر پسری ، زیاد به چگونگی پا گرفتن رابطه‌ام با سعید نمی‌پردازم. تنها به این توصیفات بسنده می‌کنم که شروعش با همان لبخندهای سر راهی بود و لبهایی که برای لبخند زدن سر ساعت ده دقیقه به ده کوک می‌شدند، در ادامه‌اش سرزدنهای من به مغازه‌‌ی مرغ فروشی به بهانه‌ی خریدن تخم مرغ ، رساندن پیغامها و تعیین اولین وعده‌های دیدار با همکاری دختر همسایه و دوست پسرش، دیدارهای مخفیانه در مسیر فرعی مدرسه تا خانه و بالاخره شتاب قدمهای من تا مبادا دیرتر از دختران همسایه‌ی هم سرویس به خانه مان برسم . به این ترتیب من و سعید به فاصله‌ی چند هفته از آن خبرچینی در ظاهر خائنانه اما در اصل فایده مند با هم دوست شدیم و چند روز بعدتر او اولین هدیه‌ی عاشقانه‌ی زندگیم را به من داد، یک انگشتر نقره‌ی ظریف با یک نگین کوچک درمیانه‌اش.
خدا می‌داند که آن روز چه حس غریب و شیرینی داشتم. به محض رسیدن به خانه انگشتر را درون کمد، پشت کتابهایم پنهان کردم و شب که شد در خلوت و تاریکی انگشتم کردم و با فکر سعید در ذهنم و انگشتر سعید در دستم به خواب رفتم. صبح که شد دلم نیامد آن را دوباره به مخفیگاهش برگردانم ، گذشته از آن می‌خواستم به دوستانم هم پزش را بدهم. بنابراین پیش خودم گفتم هرچه بادا باد و با این تصمیم از در آوردن انگشتر منصرف شدم .

زمانی که توی هال جلوی آینه ایستاده بودم و جلوی موهایم را که از مقنعه بیرون بود با دقت و وسواس درست می‌کردم مادرم چشمش به انگشتر افتاد و متعجب پرسید: این رو دیگه از کجا آوردی؟ لحظه‌ای خشکم زد و چشمانم بی‌اختیار روی انگشتر خیره شدند، بعد به خودم آمدم و در حالیکه سعی می‌کردم دستپاچگی‌ام را پنهان کنم جواب دادم: پریسا برام کادو خریده. دیگر فرصت ندادم که بپرسد به چه مناسبتی خریده یا چرا قبلا نشانم نداده بودی. دیر کردن را بهانه کردم و فورا از خانه بیرون زدم.
به محض اینکه به مدرسه رسیدم از کادوی سعید رونمایی کردم و انگشتر در فضایی درهم آمیخته از شوخی و هیجان بین دوستانم دست به دست شد. هر کدام به نوبت دستشان کردند و با شیطنت نظری دادند:- قشنگه ولی به من بیشتر میاد – چقدر ظریفه خسیس یه بزرگترشم نگرفته – تیتانیومه؟ - نه بابا پشتش شماره داره نقره س . دست آخر هم پریسا گفت این انگشتر باید همیشه دستت باشد تا به سعید نشان دهی که چقدر برایت باارزش و خاطره انگیز است. جواب دادم حتما بی آنکه خبر داشته باشم عمر این انگشتر در دستان من به یک روز هم نخواهد رسید.

چند ساعت اول مدرسه به خیر گذشت ولی همین که زنگ تفریح دوم زده شد و من و دوستانم راهی کلاس شدیم با یک بدشانسی زود هنگام مواجه شدم. کلاس ما طبقه‌ی دوم بود و من هنوز پایم را روی پله‌ی اول نگذاشته بودم که دستی با خشونت آرنجم را گرفت و مرا به عقب برگرداند. یکی از ناظمهایمان بود که بی‌مقدمه و با خشونت دستور داد: اون انگشتر رو درآر به من بده. از بهت و ناراحتی سر جایم میخکوب شدم. چند بار سفارش کرده بودند که آوردن انگشتر و هرگونه بدلیجات و وسایل تزئینی به مدرسه ممنوع است ، اما در عمل زیاد سخت گیری نمی‌کردند و حتی دوستم نگار همیشه انگشتر دستش می‌کرد اما در اثر همین سهل گیری و زیر ذره بین قرار ندادن دستان دانش آموزها با بدشانسی‌ این چنینی مواجه نشده بود. همچنان در بهت و شوک بودم که دوباره داد ناظم در آمد: مگه کری؟ گفتم انگشتر رو در بیار. مستاصل و درمانده چاره را در التماس دیدم: خانوم تو رو خدا، قول میدم دیگه دستم نکنم. به خدا این اولین روزیه که... اجازه نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت بیشتری سرم داد زد: در میاری یا انگشتت رو بشکنم خودم در آرم.توجه همه به سمتمان جلب شده بود و من دیگر نخواستم بیشتر تحقیر شوم. انگشتر را با دستانی سرد و لرزان در آوردم ، با چشمانی که پرده‌ی نازکی از اشک رویشان کشیده شده بود برای آخرین بار نگاهش کردم و بعد به دستان خشک و سرد ناظم سپردمش تا خیالش آسوده شود که ماموریت مقدسش را در اسلامی و ارزشی کردن مدارس به درستی و با موفقیت انجام داده است.

مملو از عصبانیت و درماندگی شده بودم و حتی فحش‌های دوستانم به ناظممان هم نمی‌توانستند من را از آن حال زار و رقت انگیز بیرون آورند. روانی ، مریض ، ترشیده ،عقده‌ای و هر لقب دیگری که به ناظممان داده می‌شد تاثیری در عوض کردن بخت بد و نامهربان من نداشتند. من هدیه‌ی سعید را نتوانسته بودم بیشتر از یک روز حفظ کنم و همین باعث می‌شد که احساس بی‌عرضگی کنم و از این بی‌عرضگی شرمنده باشم. آن روز و آن شب را در دست و پا زدنهای ذهنی‌ام برای یافتن راه حلی که جبران بد شانسی ام را بکند سپری کردم و فردا که شد هرچه پس انداز داشتم توی کیفم گذاشتم با این تصمیم که بعد از مدرسه عین همان انگشتر را برای خودم بخرم و به سعید راجع به از دست دادن آن چیزی نگویم. وقتی مثل دیروز جلوی آینه ایستاده و آماده‌ی رفتن می‌شدم مادرم متوجه جای خالی انگشتر در دستانم شدو پرسید: انگشترت چی شد همون رو که می‌گفتی پریسا برات خریده ؟ گفتم گرفتند ، ناظممان دید و گرفت وبی آنکه توضیح بیشتری بدهم از خانه بیرون زدم.
تلاشهای چند روزه‌ی من و دویدنهایم از یک مغازه‌ی نقره و بدلیجات فروشی به مغازه‌ی دیگر هیچ ثمری برایم نداشتند و من نتوانستم انگشتری عین انگشتر هدیه شده از طرف سعید یا لااقل مشابهش را پیدا کنم. دوستانم سر به سرم می‌گذاشتند که حتما گفته سفارشی برایت بسازند یا اینکه مال خواهرش بوده ،کش رفته و برای تو آورده ، به همین خاطر هم تو این مغازه‌های اطراف پیدایش نمی‌کنی.

در هر حال خسته و ملول از یافتن انگشتر تصمیم گرفتم که واقعیت را به سعید بگویم و او خودش انتخاب کند که آیا دوست دارد به رابطه با یک دختر بی عرضه‌ای مثل من ادامه بدهد یا نه؟ بنابراین در اولین قرارمان بعد از آن ماجرا در حالیکه چشمان پرسشگر سعید متوجه جای خالی انگشتر روی انگشتم بود و احتمالا در ذهنش برای نبودن آن دلیل تراشی‌های خاص خودش را می‌کرد، دل به دریا زدم و با ناراحتی و شرم گفتم: سعید انگشترم رو ناظممون دید و گرفت. بر خلاف انتظار من سعید نه ناراحت شد و نه چندان تعجبی به خرج داد. فقط کمی مکث کرد، طوری که انگار می‌خواست مناسبترین جمله را برای تسکین و دلداری من پیدا کند، و بعد با ملایمت گفت : فدای سرت از این بدبیاریها برای همه پیش میاد. این لحن دلسوزانه و محبت آمیز برعکس باعث شد که غم از دست دادن انگشتر را بیشتر حس کنم. سعید هم از سکوت سردم متوجه همین موضوع شد و این بار از در خنده و شوخی وارد شد: آدرس خونه‌ی این ناظمتون رو بده برم خون راه بندازم که یا انگشتر دوست دختر منو میدی یا من خودمو می‌کشم. با خنده گفتم: این همه شجاعی چشم نخوری یه وقت؟ - خب می‌خوای بکشمش همه بگن دوست پسرت قاتل از آب در اومد اصلا ول کن در خونه‌شونم نمیرم به جاش یه انگشتر دیگه برات کادو می‌گیرم ولی پیش خودم نگه میدارم تا اینبارگمش نکنی. هردو خندیدیم و من که از غم و عذاب چند روزه خالی شده بودم برای اولین بار حس کردم که سعید را نه به خاطر تجربه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه، نه به خاطر بی دوست پسر نماندن بلکه به خاطر خودش، به خاطر اینکه سعید بود، دوست دارم. من خود سعید را دوست داشتم!

 


تا قبل از ورود به دبیرستان دختری درونگرا و منزوی بودم که تمام زندگی‌ام به احاطه‌ی آرمانهای بزرگ و متغیر در آمده بود و کمتر فرصت می‌کردم که پرده‌ی تخیلات و توهمات را از روی واقعیات کنار زده و زندگی را آنگونه که جاری و واقعی‌ست ببینم. کمتر پیش می‌آمد که دغدغه مندی برای دنیا و آدمیانش را کنار گذاشته و مثل اکثر دختران هم سن و سال خودم سرگرم دلواپسی‌های شخصی، خرده آرزوهای دست یافتنی و عشق‌های نوجوانی شوم. یک روز دلم می‌خواست که فضانورد شوم و در سوراخ سنبه های مریخ جایی برای زندگی پیدا کنم، روز دیگر که فیلم مرگ کودکی بر اثر سرطان را می‌دیدم آرمانم یافتن درمان همیشگی سرطان می‌شد و حتی هوس رییس جمهور شدن هم به سرم می‌زد ولی به ندرت پیش می‌آمد که دوستی و عشق‌ورزی با پسری منتهای آرزویم شود یا در مورد تیپ و لباس و قیافه‌ام وسواس آنچنانی به خرج دهم .

با اینحال اوضاع به همین منوال باقی نماند و بالاخره زمانی رسید که دست از آرزوهای بزرگ بردارم و به جای آن خود بزرگ شوم. اندک اندک از خیال فتح قله دست بردارم و در عوض به استقبال رنج ویا لذت قدم زدن در همین دامنه‌ها بروم. خودم هم نمی‌دانم که چگونه از قالب کودکی بیرون آمده و تن به پذیرفتن بلوغ با همه‌ی مخلفاتش دادم. شاید این تغییر ذائقه‌ها بخشی از مسیر طبیعی رشد و بلوغ بودند که ناگزیر از طی آن بودم و شاید هم نوع دوستانی که در همان هفته‌های اول شروع دبیرستان با آنها همنشین و همدم شدم تاثیر خودشان را گذاشتند. دخترانی که بر خلاف من و دوستان سابقم نسبت به مسائل جنسی آگاهی کامل داشتند، بسیار اهل ترانه و رقص و خوشگذرانی بودند، آینده نگری و حساب و کتابی برای کارهایشان نداشتند و زندگی را در لحظه ‌ها تجربه می‌کردند. دخترانی که خیلی به سر و ظاهر خود می‌رسیدند و بعضی‌هاشان بعضی وقتها بر خلاف قوانین مدرسه آرایش هم می‌کردند. دخترانی که چند تایشان دوست پسر داشتند و آنهایی هم که نداشتند حداکثر تا سال دوم دبیرستان دوست یا معشوقه‌ای برای خودشان یافته بودند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و اوائل سال دوم دبیرستان بود که به صرافت دوست پسر یافتن افتادم و پیش خودم گفتم که مگر من چه از پریساو آرزو و مینا و نگار و زهرا کم دارم که باید نامه‌های عاشقانه‌شان را تنظیم کنم اما خودم دوست پسر نداشته باشم. درست بود که مینا خوشکلترین دختر کلاس بود و زهرا هم خیلی خوش‌اندام و قد بلند بود ولی دیگرچیزی از نگار با اون چشمهای ورقلمبیده یا آرزو با اون دماغ پهن و گوشتی یا پریسای بور و بی‌نمک کم نداشتم که باعث شود تا آنموقع سرم بی‌کلاه بماند. پس نتیجه گرفتم که باید عرضه به خرج دهم و برای خودم دوست پسر یا لااقل معشوقه‌ای دست و پا کنم .

بالاخره بعد از چند روز متوالی تفکر در مورد پسرهای فامیل و همسایه و سبک سنگین کردنشان ناگهان یادم آمد که چند هفته‌ی قبل وقتی از جلوی مرغ فروشی می‌گذشتم پسر مرغ فروش که در غیاب پدرش اداره‌ی مغازه را به عهده می‌گرفت لبخند گرم و دلنشینی تحویلم داده بود و من هم متقابلا با لبخندی شیرین و آمیخته به حیا جوابش را داده بودم. چند بار دیگر تیپ و ظاهر او را با دوست پسرهای دوستانم که یا خودشان یا عکسشان را دیده بودم مقایسه کردم و چون او را سربلند از این مقایسه یافتم فعلا به عنوان معشوقه اختیارش کردم تا ببینم که بعدا چه پیش می‌آید.

فردای آن روز با قیافه‌ای آویزان و افسرده و در هیبت یک عاشق کهنه کار و غم فراق کشیده به مدرسه رفتم. زنگ تفریح اول به بهانه‌ی بی‌حوصلگی از رفتن به حیاط امتناع کردم و در تمام طول زنگ اول و دوم کلاس هم دستم را زیرگونه ‌ام گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم و هر از گاهی آهی هم جهت افسرده نمایی خود کشیدم. از آنجایی که دختر شاد و خوش خنده و وراجی بودم دوستانم فورا متوجه شدند که رفیقشان حال امروزش با دیروزش یکی نیست و به محض اینکه زنگ تفریح دوم فرا رسید شروع کردند به سوال پیچ کردنم:- تو چت شده دختر؟ امروز تو خودت نیستیا – ببینم تو خونه تون چیزی شده؟ - کسی چیزی بهت گفته؟ - بابا خفه مون کردی نکنه عاشق شدی و خبر نداری؟ در برابر این سوال آخر سرم را بالا آوردم و مظلومانه و معنی دار به دوستانم نگاه کردم. همین نگاه کافی بود تا دختران شوخ و شیطان شروع به کف زدن و هورا و هلهله کنند و حتی قری هم به کمر بدهند که مبارکه، بالاخره این رفیق ساده و خرخوانمون هم به جمع عشاق کلاس "دوم الف" پیوست.


بعد از اینکه به مدد غر زدنها و حرص خوردنهای من ساکت شدند دور دوم سوالات شروع شد: طرف کیه؟ اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکاره‌ست و ....اما من به رسم معمول و رایج آن دوران آنقدر خودم را لوس کردم و از جواب دادن طفره رفتم که معلم سر کلاس آمد. تمام آن ساعت به پچ‌پچ های درگوشی و پیغام نوشتن روی گوشه‌ی کتابها و دست به دست کردن آنها گذاشت، طوری که تا آخر کلاس دوستانم فهمیده بودند که من عاشق سعید پسر مرغ فروش محل شده‌ام، فقط تا همین حد، چون خودم هم چیز بیشتری راجع به آن پسر نمی‌دانستم. بعد از کلاس هم قرار شد که سر راهم سعید را به مینا و آرزو که اتفاقا هم سرویس هم بودیم نشان دهم. تمام راه خدا خدا می‌کردم که سعید در مغازه باشد و من از شر سوالات دوستانم راجع به قیافه‌ی او خلاص شوم. خوشبختانه همین گونه هم شد و سعید را در حالیکه با صاحب مغازه‌ی بغلی مشغول حرف زدن بود به دوستانم نشان دادم . آنها هم با چشمهای گشاد و کنجکاو بدون از دست دادن یک ثانیه و بی اهمیت به التماس‌های من که می‌گفتم: بسه دیگه تابلو بازی درنیارید در تمام مدتی که سعید در دیدرسشان بود به او مثل یک جنس موزه‌ای خیره شدند ، طوری که از ترس متوجه شدن سعید به این نگاههای مشکوک طولانی خودم را پشت دوستانم مخفی کردم.
همان گونه که فکر می‌کردم مینا و آرزو از بر و روی سعید ، هرچند با لودگی و مسخره‌بازی، ابراز رضایت کردند و همین باعث شد که خودم هم از انتخابم بیشتر مطمئن و راضی شوم. در نتیجه بعد از آن سعیدی که نه او را می شناختم و نه دوستش داشتم به بزرگترین درگیری ذهنی‌ام تبدیل شد. در آن موقع دلم می‌خواست کسی در زندگیم باشد که مشغله‌ی ذهنیم شود، برایش نامه بنویسم ، دزدکی قرار بگذارم و به خاطر نیامدنش سر قرار گریه کنم! سعید این نیازها و هوس های دوران بلوغ مرا برطرف می‌کرد و همین برایم کافی بود.
رفته رفته فصل جدیدی از تغییر و تجربه های تلخ و شیریندر زندگی‌ام آغاز شد. دیگر آن دختر سابق نبودم که همه‌ی حواسم دنبال درس و کتاب و برنامه‌ریزی برای آینده باشد. ظاهر و قیافه و طرز لباس پوشیدن برایم از بزرگترین چالش‌ها شده بود. بیشتر وقتهای بیکاریم را جلوی آینه می‌گذراندم و به تحلیل قیافه‌ی خودم ، بررسی فرم دماغم از زوایای مختلف و امتحان کردن رژ لبهای رنگارنگ مشغول می‌شدم. این وسواس در طرز لباس پوشیدنم هم اثر گذاشته بود و امکان نداشت که با لباس اطو نشده یا کفشهای بدون واکس از خانه بیرون بروم. همین اهمیت به تیپ و قیافه در کنار حاشیه‌های دیگرِ برقراری رابطه با یک پسر سبب به وجود آمدن یک سری دردسرها و اضطرابها برایم شد که فقط در کشوری مثل ایران و زندگی زیر سلطه‌ی نظامی همانند جمهوری اسلامی می‌تواند مایه‌ عذاب دختران شود. طوری که امروز بعد از گذشت چند سال از دوران دبیرستان تنها می‌توانم از آن ماجراها و تنشها به عنوان جنگ نرم من و هزاران دختر ایرانی دیگر در دبیرستانهای دولتی دخترانه یاد کنم.

 


رييس شوراي ملي انتقالي ليبي در مراسم اعلام آزادسازي اين كشور تاكيد كرد كه شريعت اسلامي پايه و اساس تدوين قانون اساسي جديد خواهد بود. نمی دانم که آیا لیبی‌ها از این سخنان مصطفي عبدالجليل استقبال می‌کنند و یا برخلاف او رعایت اصول حقوق بشر را به عنوان مبنای تدوین قانون اساسی خود خواستار می‌شوند. نمی‌دانم که آیا آنها اول خودشان را مسلمان می‌دانند و بعد لیبیایی یا برعکس؟ نمی‌دانم که آیا برای آنها مبنای انسانی حکومت مهم است یا مبنای اسلامی آن و آیا آنها برای دستیابی به دموکراسی و عدالت انقلاب کردند یا برپایی شریعت اسلام از جمله قانونی شدن تعدد زوجات.
فقط می‌دانم که پاسخ این پرسش‌ها را تنها زمانی می‌توان یافت که قانون اساسی این کشور تدوین و تصویب شود و روح حاکم بر آن و پشتوانه‌ی فکری‌اش مشخص شود. آن موقع است که می‌توان با صراحت اعلام کرد که آیا انقلاب لیبی به ثمر رسیده است و یا این کشور تنها متحمل هزینه های اقتصادی و انسانی بی‌حاصل، صرفا برای عوض کردن شکل دیکتاتوری و نه براندازی کامل آن، شده است. همانند ما ایرانی‌ها که انقلابمان تنها جابه جایی ولایت با سلطنت بود و چنان اسیر غرور انقلابی شدیم که به تمام تلاشها و تجربه‌های بشری برای دستیابی به شیوه‌های دموکراتیک مملکت داری پشت پا زدیم و قدم به راهی گذاشتیم که نه می شناختیمش و نه می‌دانستیم در ادامه‌اش به یک دره‌ی تاریک و مرگبار منتهی می‌شود. هدف انقلابی‌های ایران اعتلای اسلام و عزت مسلمین شد ولی هم انسانیت ایرانی‌ها را به فنا دادند هم اسلامشان را. هم دینمان را باختیم هم اخلاقمان را. اسلام ترقی نیافت ولی نردبانی شد برای ترقی افراد ناشایست ریاکار و این قوم ظالم چنان فساد و جنایت بار آوردند که جوانان ایرانی از اسلام و هرچه که رنگ و بوی شریعت دارد بیزار شدند. در صورتی که یک حکومت سکولار و مبتنی بر آزادی عقاید راه را بر همه‌ی سواستفاده ها و دیکتاتوری مذهبی می‌بست و اسلام هم جایگاه و احترام خودش را حفظ می‌کرد.
برای همین است که از نگاه من ایرانی که تجربه‌ی زندگی زیر قوانین اسلامی را دارم لیبیایی‌ها، چه دغدغه‌ی اسلام داشته باشند و چه دغدغه‌ی پیشرفت و دموکراسی، ناچارند به سکولاریسم و جاری شدن خرد انسانی در قوانینشان و همگامی با مدرنیته آری بگویند. قطعا امروز زمانی برای درس آموزی لیبیایی‌ها از انقلاب ایران است تا همچنان که اسطوره‌ی شجاعت شدند اسطوره‌ی آگاهی و تعقل هم بشوند.

 


خبري آشنا و تكراري: باز هم يك دانشجوي ديگر به زير ضربات شلاق زخمي و شكسته شد و باز هم علت اعمال اين خشونت و سبعيت توهين به رييس جمهور بود. رييس جمهوري كه آنقدر مايه‌ي عذاب و شرم شده است كه ميزان نفرت از او برابر و همسنگ با نفرت از خامنه‌اي گردد و در طول رياستش همواره در كنار ديكتاتور بزرگ يا حتي پيشاپيش او و به عنوان يك سپر محافظ ، آماج تيرهاي مخالفين حكومت مذهبي قرار بگيرد. با اينحال به نظر مي‌رسد همين رييس جمهور در ماههاي اخير قصد آن كرده كه از قامت يك كوتوله‌ي سياسي خارج شده، در برابر اربابش قد علم كند و براي خودش هويتي غير از هويت يك رييس جمهور ولايي و گوش به امر رهبر قائل گردد. بنابراين از روي همين خيالات دارد آرام آرام از اردوگاه رهبر فاصله مي‌گيرد، هرچند كه به سمت مردم نمي‌آيد اما در گوشه‌ي ديگري دارد لانه‌گزيني مي‌كند و هر از گاهي هم بدش نمي‌آيد كه تيري به سمت اردوگاه خامنه‌اي پرتاب كند.

پس محاسبات خامنه‌اي اشتباه از آب در آمده‌اند و او شايد تاكنون پشيمان شده است كه چرا تمام هستي و آبروي خود را در سي خرداد 88 براي رياست احمدي‌نژاد به قمار گذاشته‌ است. اين رييس جمهور ديگر ولايي نيست بلكه ماري است كه در آستين ولايت پرورانده شده و قبل از آنكه زهر خود را بريزد بايد نيش‌هايش كشيده شوند. اين رعيتي كه عليه ارباب خود شوريده است بايد تا آخرين حد و مرزي كه ميتوان براي نفرت قائل شد مورد نفرت قرار بگيرد، بايد آنقدر منفور شود كه حتي خوش خيالترين و كم حافظه ترين افراد هم تصور همدستي با او براي برانداختن ارباب ظالمتر و قدرتمندتر را به خود راه ندهند، احمدي نژاد بايد منفور شود تا تنهاتر از ايني كه هست گردد، تا هيچ كس حتي ياران سابقش هم ديگر نخواهند كه نامشان در كنار نام او قرار بگيرد و سابقه‌ي ديروز و فعاليتهاي امروزشان زير سايه ي سياه و وحشت انگيز نفرت قرار بگيرد. احمدي نژاد بايد منفور و تنها شود تا جسارتش را از دست بدهد و كشيدن نيشهايش آسانتر شود.

براي به وجود آوردن نفرت عميق و پايدار هم فقط اشاره به دزديها و فسادها كافي نيست بخصوص وقتي كه افشاگران خودشان شاه دزدند و چون بيم آن دارند كه به تلافي و كينه توسط دزد كوچك رسوا شوند نمي‌خواهند كه بيشتر روي اين مسائل پافشاري كنند و گاها هم دعوت به كش ندادن ماجرا مي‌كنند، با اينحال سختي اي در كار نيست و راههاي ديگري هم براي نفرت زايي هست، مثل قرباني كردن مجدد قربانيان حتي اگر يك ساعت به زمان آزاديشان فرصت مانده باشد!

-باز هم يه جوون ديگه رو شلاق زدند. -عوضيا، براي چي آخه؟ -توهين به رييس جمهور -مردك آشغال، ببين تو رو خدا چطوري دارن بهترين جووناي اين مملكت رو به خاطر يه انتر عذاب ميدن... لعنت و نفرين ، لعنت و نفرين و باز هم لعنت و نفرين

 


مادرم بار ديگر تاكيد كرد كه در خانه بمانم و تكاليفم را انجام دهم، سپس در را پشت سرش بست و براي كنترل فشار خونش همراه پدرم راهي دكتر شد. با اينحال دختر شيطان و بازيگوشي بودم و صداي وسوسه انگيز سرشار از شور و شوق بچه‌ها در كوچه اجازه نداد كه بيش از چند دقيقه به سفارش مادرم پايبند باشم. بنابراين كليد را برداشتم و از خانه بيرون زدم. دوستانم در پياده روي روبروي خانه‌مان مشغول بازي بودند و من كه مانند پرنده‌ي رها شده از قفس لبريز از شور و هيجان بودم براي پيوستن به آنها به سمت ديگر خيابان رفتم، ولي عمر شادي‌ام ‌بسيار كوتاهتر از آن بود كه تصور مي‌كردم و موقعي كه خواستم براي رسيدن به پياده رو از روي جوي عريضي كه مقابلم بود بپرم، خيلي ناگهاني و بي‌اختيار دستم باز شد و كليدم داخل جوي افتاد. براي لحظه‌اي خشكم زد و تنها با نگاهم كليد را كه همراه جريان آب به سرعت دور مي شد تعقيب كردم، اما خيلي زود به خودم آمدم و داد زدم كليدم، كليدم رو آب برد ، بعد در امتداد جوي شروع به دويدن كردم. كمي كه گذشت توانستم به مدد چالاكي كودكانه‌ام از كليد جلوتر بزنم و براي گرفتن آن به داخل جوي بپرم، اما سرعت آب چنان زياد بود كه تا به خودم بجنبم كليد از بين پاها و از زير دستانم رد شده بود. بنابراين مجبور شدم از جوي بيرون بيايم و دوباره با قدمهاي خسته و دمپايي‌هاي پر شده از آب به دنبال كليد بدوم. سر راهم به دسته ‌اي از پسرهاي محله برخوردم كه در حاشيه‌ي خيابان و در امتداد جوي فوتبال بازي مي‌كردند. وقتي شتاب و اضطرابم را ديدند صدايم كردند و پرسيدند كه چي شده؟اما من فرصت جواب دادن نداشتم و دخترهايي كه به دنبال من آمده بودند با فريادهاي ناهماهنگ جواب دادند كليدش افتاده تو آب.

پسرها همين كه از جريان مطلع شدند فوتبال را رها و پشت سر من شروع به دويدن كردند، طوري كه چند دقيقه بعد از من جلوتر زدند اما ديگر دير شده بود ، كليد از ديد خارج گشته بود و پسرها مرتب به هم مي‌گفتند كه چيزي نمي بينند. براي همين خسته و نااميد دويدن را رها كردم و به پياده رو آمدم. كنارديواري نشستم و در حاليكه با دستانم پاهاي خيسم را بغل كرده بودم، سرم را روي زانوهايم گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. از بابت بدقولي خود و نماندن در خانه شرمنده بودم و از فكر توبيخ و سرزنش به خاطر دردسر درست كردن ترسيده. دلگرمي ها و تسليهاي دختراني هم كه به دورم حلقه زده بودند تاثيري در حالم نداشت و نااميدي ام علاج ناپذير به نظر مي رسيد، تا اينكه فرياد شور و شوق پسرها كه با شادي و هيجان فرياد مي زدند پيداش كرديم مرا از زير آوار غم و نااميدي بيرون كشيد. سرم را كه بلند كردم ديدم دوان دوان به سمتم مي‌آيند و يكيشيان پيروزمندانه و فاتحانه كليدم را در هوا تكان مي‌دهد. با ناباوري به سمتشان رفتم، كليد را گرفتم و بعد از اينكه خوب براندازش كردم و مطمئن شدم كليد خودم هست با حالتي بهت زده پرسيدم چطور پيداش كردين؟ پسري كه كليد را آورده بود و هنوز آثار غرور ناشي از موفقيت در چهره‌اش ديده مي‌شد جواب داد:تا سر خيابون دنبالش دويديم ولي كليد رو پيدا نكرديم تا اينكه برگشتني برا يه لحظه نگاهم به يه كپه آشغال كوچيك بغل ديوار جوب افتاد. ديدم كليدت لاي آشغالا گير كرده. رفتم تو جوب و برش داشتم. بعد از شنيدن اين توضيح، كه آن موقع در نظرم يك ماجراجويي مهيج بود، با نهايت محبت و قدرشناسي كه داشتم نگاهم را بين چهره‌هاي كودكانه‌اي كه احاطه‌ام كرده بودند به گردش در آوردم و چند بار تكرار كردم. ممنونم، از همتون ممنونم...

چند ماه بعد ما از آن محله اسباب كشي كرديم و من اگر چه تا مدتها با دوستان دخترم تلفني حرف مي‌زدم و هر از گاهي هم مي‌ديدمشان، اما ديگر هيچ ديداري يا تماسي با همبازيهاي پسرم نداشتم، دوران بلوغ فرا رسيده بود و هرگونه رابطه با پسرهايي كه ديگر نه فقط پسر بلكه نامحرم هم بودند روي خوشي نداشت. چرا كه در نظام مذهبي و محيط سنتي ما همواره قرار بر اين است كه هرگونه روابط عادي دختر و پسر را با نگاهي كوته بينانه در مجراي تيره و تنگ غرايز جنسي و فراز و فرودهاي هورموني محبوس و به اين بهانه سركوب كنند و هرگز اجازه ندهند كه به تالار روشن رفاقتهاي صميمانه راه يابد. در نتيجه با اعمال تفكيك جنسيتي حس متفاوت بودن بين زن و مرد را چنان تقويت مي‌كنند كه در نهايت در مرد حس برتر بودن و حق تسلط داشتن به زن را مي‌آفرينند و در مقابل در ذهن زن از مرد موجودي خشن، سواستفاده گرو غير قابل اعتماد خلق مي‌كنند طوري كه به مرور زمان و ناخواسته فرهنگ مرد سالاري مردان و جنون بي اعتمادي زنان را در چنگ خود مي‌گيرد. پس طبيعي بود كه در چنين جامعه اي اين موج پوسيده و عقب مانده كه همواره سعي داشته دختر و پسر را از هم دور و با هم غريبه كند مرا هم مثل هزاران دختر ايراني ديگر در بربگيرد، با اينحال براي من هميشه چيزي وجود داشت كه مانع از غرق شدن و تسليم محضم در برابر اين موج واپس زننده شود و آن خاطره اي خوب از پسراني خوب بود كه كليد گم شده ام را برايم آورده بودند و من نمي‌توانستم باور كنم كه آنها بد شده‌اند چون مثلا صدايشان كلفت‌تر و هيكلشان درشت‌تر شده يا ريش و سبيل در‌آورده‌اند.

متاسفانه امروز كه اين خاطره‌ي به ياد ماندني از دوران كودكيم را مي‌نويسم مطمئن نيستم كه دختران ديگري هم كه در جامعه اي سنتي و زير آموزشها و تبليغات مذهبي قرار داشته‌اند چون من خاطرات خوب ماندگار و ذهنيتهاي مثبتي از جنس مخالفشان دارند كه مانع از ابتلايشان به جنون بي‌اعتمادي شود اما لااقل يقين دارم كه اگر روزي روابط بين دختر و پسر در جامعه ي ما نه گناه كبيره كه امري عادي و برخاسته از نيازهاي جسمي و روحي تلقي شودد ديگر براي غلبه بر بي‌اعتمادي ‌هاي بي‌دليل و تلقين شده نياز به هيچ خاطره‌اي نخواهد بود.

 


مطالبات مردم آذربایجان در تجمع اعتراضی روز شنبه دوازدهم شهریور بر این پایه‌ها استوار خواهد بود: - توقف فوری سیاست خشک کردن عمدی دریاچه اورمیه - انجام اقدامات فوری و ملموس برای جلو‌گیری از خشک شدن دریاچه اورمیه - عذر‌خواهی دولت و رییس مجلس شورای اسلامی و نمایندگانی که به مردم آذربایجان اهانت کرده‌اند -استعفای استان‌دار آذربایجان غربی به عنوان مسوول اول شورای تامین استان که دستور شلیک مستقیم به مردم بی‌گناه را داده است - محاکمه و معرفی فوری عاملین سرکوب خونین شهر اورمیه - آزادی همه زندانیان سیاسی و بازداشت‌شدگان روزهای قبل و روز پنجم شهریور در شهر تبریز و اورمیه - جبران خسارت مالی کسانی که اموالشان توسط نیروهای یگان ویژه صدمه دیده است. - توقف استفاده از کلمات اهانت‌آمیز هم‌چو اراذل و اوباش و… علیه مردم معترض در مطبوعات و رسانه‌های دولتی وعده دیدار: روز شنبه دوازدهم شهریور ماه ساعات‌: شش عصر مکان: میدان ولایت فقیه- خیابان امام- خیابان عطایی- خیابان بعثت- خیابان خیام جنوبی- خیابان کاشانی- میدان ایالت همه مردم آذربایجان، فعالین حرکت ملی آذربایجان و آزادی‌خواهان سراسر ایران را دعوت می‌کنیم با برگزاری تجمعاتی در این روز مردم شهر تبریز و اورمیه را تنها نگذارند.

 


امروز نوشته اي از دوست عزيزم مدرنيته توسط ايميل به دستم رسيده كه در آن از كاربران مجازي دعوت كرده است تا با ايجاد موجي وبلاگي از شوراي هماهنگي و نهادهاي ديگر درخواست كنند كه با فراخواني واقع بينانه و هدفمند به اعتراضات مردم اروميه ياري رسانند. متن نوشته:


دیروز شهر ارومیه روزی تاریخی را سپری کرد. خیابان های کوچک شهر شاهد حضور مردمی بودند که با وجود جمعیت انبوه نیروهای سرکوب گر تجمع خود را شکل دادند. هسته های اولیه با وجود شلیک گاز اشک آور، هجوم چماقداران بسیج و نیروهای موتور سوار شکل گرفت و مردم به آن ملحق شدند. این موفقیت حاصل شد چرا که مردم "نمی خواستند" و آنها نیز "نمی توانستند" خواست مردم را تغییر دهند! پس هر ضربه باتون و هر سوزش باد گرم اشک آور انگیزه ای می شد تا دل را به دریا بزنند و فداکاری کنند. دیروز توانستیم چون همه آمده بودند. برای آذربایجانشان و در اعتراض به دشمنی مشترک، رژیمی که تصمیم به نابودی سرزمینشان گرفته است. نیامده بودند تا کتک بخورند، حقشان را فریاد می کردند، نمی ترسیدند و کسی نمی توانست بترساندشان و همین نترسیدن کافی است تا شاهد تاثیر معجزه ای باشیم به نام قدرت مردم. زنان در مقایسه با تظاهرات های قبلی در ارومیه حضور پر رنگ تری داشتند و نمونه بارز آن صحنه درگیری در خیابان زنجیر (مطهری). اعتراض زن به رژیم اسلامی یعنی یک "نه" بزرگ به نهضتی که بنیاد برآمد آن مخالفت با حق رای زن بود. یعنی نه به آپارتاید جنسی و فرهنگ خانه نشین کردن زن در نظام فقاهتی. تظاهرات دیروز تنها مختص طبقه متوسط نبود. با شکل گرفتن جمعیت بازار تعطیل شد و به معترضین پیوست. با تاریک تر شدن هوا اعتراضات رفته رفته به پایین شهر کشیده شد و شاهد خبرهایی از درگیری های شدید در آن مناطق بوديم.

حماسه دیروز ارومیه به ما ثابت کرد برای اعتراض تنها کافی است بخواهیم و نترسیم. و راه نجاتمان همین است نه میدانی خالی از نیروی سرکوب و خیابانی عریض تردوستان عزیز، در آن دوازده روزی که لبهای دوخته یاران در بندمان اوین را فتح کرده بود سوگند یاد کردیم که برای دفاع از شرفمان از انجام هر آنچه که ادر توانمان است فرو گذار نکنیم و پرچم آغشته به خون جنبش آزادی خواهی این میراث گرانبها به قدمت یک قرن را بر روی زمین رها نکنیم. عهد بستیم که یارانمان را تنها نگذاریم. پوینده ها، مختاری ها، ندا ها و سهراب ها، فرزاد کمانگرها، هدی صابر و هاله صحابی ها و هزاران ستاره جاوید در آسمان ايرانمان را فراموش نكنيم.

اکنون که آذربایجان با قیام تاریخی خود این سکوت مرگ آسا را در هم شکسته می توانیم با راه انداختن موج وبلاگی و ارسال ایده هایمان به شبکه های اجتماعی هماهنگ کنندگان را مجاب کنیم تا نگذارند این آتش برافروخته شده توسط مردم بار دیگر خاموش شود. فرقی نمی کند این هماهنگ کننده چه کسی باشد. چه شورای هماهنگی باشد و صقحه 25 بهمن و چه شخصیت های مستقل تفاوتی ندارد. فراموش نکنیم که هم اکنون جریان های قوم گرای تحت اداره مستقیم رژیم دست به کار شده اند تا با برنامه های فرسایشی کاری کنند که خشم مردم فروکش کند و این انرژی به هدر برود. شرایط را بسنجیم، واقعیت های موجود را ببینیم و با بررسی دقیق بخواهیم تا وقت و ساعت و مکانی اعلام شود.

باید از این ظرفیتهای بالقوه موجود که نمودش در شبکه های اجتماعی قابل مشاهده هاست استفاده بهینه به عمل آید. بیایید تا نترسیم و هماهنگ کنندگان را نیز مجاب کنیم که نترسند. اطمینان داشته باشیم که نترسیدن ما ترس اقتدارگرایان را به دنبال خواهد داشت و این باعث خواهد شد که نتوانند با هم باشند. و همین با هم نبودن کافی است که دیگر نباشند! همانطور که دیروز نیروی انتظامی می گفت که با "این ها" نیستند و از ما هستند و از مردم می خواستند که با جان خود بازی نکنند چرا که "اینها" خدا و پیغمبر نمی شناسند.

بدانیم که اگر این فرصت تاریخی نیز از دست رفت فردا روز تنها مقصر خودمانیم و کسی نیست که همچون گذشته او را مقصر بدانیم و گناه بی عملی مان را به گردن او بیندازیم. فراموش نکنیم تنها یک تجمع ساده می تواند بازگشت آذربایجان به آغوش خیزش تاریخی آزادی خواهی مردم ایران و تاثیرات مثبت بسیاری را در آینده کشورمان به دنبال داشته باشد.

 



خدايا! مبارك و بن علي و حالا هم قدافيه، از خاور ميانه بيرون بكش ديگه كافيه. يا لااقل انصاف داشته باش من رو با اين ديكتاتور ها يكي ندون ، اونا صد تا كاخ دارن من همش يه بيت تو تهرون.آخه يعني چي كه ملاكت حساب بانكيه ،خدايي كن من رو از ليستت در آر كي به كيه. ببين من آدم كمي نيستم ولي امر مسلمين جهانم ، هرچند كه موقتيه ولي خب تا آقا بياد تو اين مقامم. باور كن همه ي دعاهام هم براي حفظ ولايته، اصلا يه وقت فكر نكني سيد علي تشنه‌ي قدرته. حالا درست كه شعار ميدن قاتلم و ولايتم باطله ، ولي خودت انصاف بده من بيشتر كشتم يا اون امام راحله. تا مجتبي بياد جامو بگيره يه فرصتي بده، حتي اگه نوبتي هم حساب كني نوبت اسده. هرچند كه اون بيچاره هم آدم بابصيرت و خوبيه، مگه چقدر آدم كشته ،همش دو هزار و خورده ايه. يه وقت فكر نكني سوريه هم تو حوزه ي بيداري اسلاميه ،اصلا من آمار گرفتم تظاهر كننده هاي اونجا مسيحيه. ببين اگه برادر اسد رو از من بگيري ، عاقبتم خيلي بد ميشه سر پيري. به خودت قسم من هر كاري كردم به خاطر تو كردم براي نجات بيضه ي اسلام راي ملت رو وتو كردم. الان چطوري دلت مياد بفرستنم لاهه، من جسمم ناقصه به خدا گناهه.

خدايا من به زحمتت زياد راضي نيستم ولي چه كنم ممكنه همين بيداري كار بده دستم. دنيا عوض شده چاقو هم دسته‌ي خودش رو مي‌بره، نمونه ش همين ميرحسين و كروبي لره. يه كاري كن اين دشمنا كمتر تو كار ما سرك بكشن، تا صد سال سياه به توافق و خواست مشترك نرسن. مردم همديگه رو بچاپن و بگن شرمنده تا پول هست دموكراسي كيلويي چنده؟ همه نگرانيشون بي حجابي و اختلاط دختر و پسر باشه، هرچي از فساد و گروني براشون بگن بي اثر باشه. بسيج و سپاه هرقدري هم بگيرن و بكشن، اينا به سوت زدن تو عاشورا گير بدن. اگه معترضي هم هست دچار ترسش كن ، خالي از خودباوري و اعتماد بنفسش كن. در آخر هم اين خاتمي رو هيچ وقت از ما نگير، هميشه هواي نظام رو داره نمونه ش 18 تير. خب، فعلا همين ها كافيه، ديگه نيست امري ، يادت باشه اون اينترنتم قطع كني داري ميري.

 


در اين چند ماه گذشته جمعه‌اي نبوده است كه شاهد فيلم‌ها و تصاوير تحسين‌آميز مردم سوريه در سايت‌ها و شبكه‌هاي مختلف نباشيم و در عين ستايش متواضعانه و صميمانه‌ي از جان‌گذشتگي و مقاومت آنها، از سكوت و انفعال خود شرمنده نشده و خودمان را به بزدلي و بي‌غيرتي و دلخوشي ابلهانه به عظمت و اقتدار دو هزار و پانصد سال قبل متهم نكنيم. تفاوتي كه بين سه شنبه‌هاي اعتراضي ما و جمعه‌هاي اعتراضي سوري‌ها از نظر كوبندگي و اثرگذاري وجود دارد آنقدر زياد است كه تبرئه از اين صفات را برايمان مشكل كند و ما را به پاي ميز محاكمه در برابر قاضي تاريخ بكشاند ولي با همه‌ي اينها گمان مي‌كنم كه صفت منتظر بيشتر از ترسو و بي‌غيرت برازنده‌ي جامعه و مردم ما باشد.چرا كه پررنگترين مرزي كه ما و سوريها را از هم جدا مي‌كند اين است كه آنها برخلاف ما براي تغيير يك مسير روشن، يعني تداوم اعتراضات تا فروپاشي نظام حاكم را پيش روي خود قرار داده‌اند، براي قدم گذاشتن در اين مسير هم تمام جوانب دست و پاگير احتياط و شرايط سنجي را كنار گذاشته‌اند، و بالاخره اينكه منتظر هيچ ناجي و رهبري نيستند و پذيرفته‌اند كه پرداختن بهاي آزادي تنها و اتنها بر عهده‌ي خود آنها و پاره‌اي از مسئوليت اجتماعي‌شان است.در حاليكه جامعه‌ي ايراني مدتهاست كه از فاز اعتراض وارد فاز انتظار شده است و به عبارت بهتر ايراني‌ها امروز معترض بالقوه هستند و منتظر بالفعل. در چنين شرايطي هم طبيعي است كه گرفتار انفعال ناشي از انتظار شوند و به جاي واقع بيني و عمل‌گرايي به خيالپردازي و توسل جستن به اما و اگرها روي آورند.

البته منظور من از انتظار، شكل تثبيت شده‌ي آن در فرهنگ مذهبي و سنتي ايراني‌ها نيست كه قدمتي بيشتر از هزار سال در اين سرزمين دارد و همواره باعث شده است عده‌اي از جماعت مظلوم به جاي اعتراض و طغيان، از ظلم زمانه به درگاه خداوند يگانه پناه برند و در انتظار رحمت او و ظهور منجي موعود بنشينند. با اينكه امروز هم در واكنش به شكنجه‌هاي ظالمانه، زندانها و اعدامهاي ناعادلانه، تجاوزهاي گروهي و ديگر بي‌اخلاقي هاي در حال شيوع هر از گاهي زمزمه‌هايي با اين مضمون كه : دعا كنيد آقا هرچه زودتر بيايد و خودش دنيا را از ظلم و فساد نجات دهد، از سوي جماعتي شنيده مي‌شود ولي از آنجايي كه اين گروه به نوعي منتظرين مادرزادي هستند و اكثرا هم نقشي در پيشبرد اعتراضات نداشته‌اند نمي‌توان ركود كنوني اعتراضات را به آنها و انتظارات فرا زميني‌شان نسبت داد.

در واقع بيشتر از انتظار ظهور، اين انتظارات نوظهور هستند كه باعث شده‌اند با گذشت بيش از پنج ماه از حصر موسوي و كروبي يا در برابر قتل دردناك هاله سحابي و حتي در برابر ناهنجاريها و ناامني هاي روزافزون اجتماعي هيچ گونه اعتراض موثري صورت نگيرد. براي مثال از زماني كه طرح هدفمند كردن يارانه‌ها شكل جديتري به خود گرفت اين انتظار بوجود آمد كه بحران اقتصادي ناشي از اين طرح خود به خود قشر خاموش جامعه را نيز به اعتراض واخواهد داشت و در نتيجه اين اميد واهي، منجر به انفعال و بي‌عملي عده‌ي زيادي از مخالفين حكومت شد. طوري كه هرگونه نگراني و تشويشي كه در آن هنگام به خاطر ركود جنبش ابراز مي‌شد در نتيجه ي خوش بيني مفرط به آينده، پوچ و تضعيف گر روحيه قلمداد شده و منشا هيچ همفكري و تدبيري براي احياي روحيه‌ي اعتراضي و اصلاح رويكردهاي جنبش نگرديد. شايد امروز كه با گذشت چندين ماه از هدفمند كردن يارانه‌ها شاهد تسليم و سازش مردم در برابر اين طرح هستيم بهتر ‌بتوانيم به عواقب تلخ سرسپردگي محض به اميد و خوش بيني بي اساس، آگاه و واقف شويم.

گذشته از جريان يارانه‌ها، جنگ قدرت بين احمدي نژاد و خامنه اي نيز دستاويز ديگري براي بي‌عملي و انتظار شد. نمايش هيجان انگيز نبرد دشمنان ملت با همديگر و اميد به فروپاشيدن ‌بي دردسر نظام از درون، چنان ما را غافلگير و سرخوش كرد كه ترجيح داديم به جاي بازي در نقش خطرناك معترضان، از صحنه خارج شويم و به اميد نابودي يكي از طرفين اين جنگ مبتذل قدرت و يا هردو طرف، در جايگاه تماشاگران به نظاره بنشينيم و منتظر پرده‌ي آخر باشيم.هرچند كه اين نمايش را تا به امروز و بيش از حد لفت داده‌اند ولي از آنجايي كه ما دلخوش هم نباشيم تا دلمان بخواهد الكي خوش هستيم بليط‌هاي آن همچنان به فروش مي‌رود و خدا مي‌داند كه اين روند تا چه مدتي ادامه خواهد داشت.

اما از همه‌ي اينها كه بگذريم بهانه‌ي انتخابات براي صرف نظر كردن از اعتراضات خوشتر است و نوبتي هم كه باشد نوبت دخيل بستن به صندوقهاي راي مي‌باشد. در انتخابات 88 كه به طور غير منتظره‌اي احمدي‌ نژاد به عنوان رييس جمهور اعلام شد تصور اينكه چهار سال ديگر هم بايد شاهد بر باد رفتن آبرو و سرمايه‌ي كشور به دست يك موجود نالايق متوهم باشيم چنان تلخ و عذاب‌آور بود كه محرك آن اعتراضات گسترده شد. اما امروز كه كمتر از دو سال به پايان مهلت او مانده، اين انتظار و اميد در بين توده ي زيادي از مردم خلق شده كه خدا چه مي‌داند، شايد انتخابات 92 منشا اتفاقات خيري برايمان باشد و فرصتي براي اصلاح يا براندازي حكومت به دست بدهد. گذشته از آن انتخابات مجلس نهم هم تا چند ماه ديگر برگزار مي‌شود و در انتظار نتيجه‌ي طناب كشي مشتي اصولگرا و اصلاح طلب نشستن هم تاثير خود را به وضوح در انفعال بيشتر گذاشته است.

البته گذشته از موارد مذكور دلايل قديمي‌تري براي انتظار هم وجود دارد كه از مدتها قبل باعث گشته‌اند كه عده اي دست از خود بشوييم و به اميد لطف و نوازش تقدير بنشينيم. مثلا منتظر باشيم كه دست اجل گلوي خامنه اي را درهم بفشارد و هرج و مرج و آشفتگي ناشي از بي ولي امر شدن مسلمين جهان، دامنگير نيروهاي مطيع امر رهبر گشته و از دشواري راه تغيير كم كند يا لااقل ولي جديد از قدرت طلبي و جنون خفيفتري برخوردار باشد و كمتر مايه ي شر و عذاب گردد. به انتظار حمله‌ ي نظامي آمريكا و كشورهاي غربي نشستن هم نمونه اي از انتظارات با سابقه در اين مملكت است و در نتيجه تصور شيرين ويراني بيت ظلم به دست هواپيماهاي ناتو و آزادي سريع و به احتمال زياد برگشت ناپذير مردم از ديكتاتوري مذهبي خود به خود نقش خود را در تبديل معترضيت به منتظرين ايفا مي‌كند.

بنابراين در شرايطي كه اين همه دليل و بهانه براي انتظار است و در مقابل شوق و وحدتي براي اعتراض نيست نه مي‌توانيم روياي تظاهرات ميليوني را در سر بپرورانيم و نه هيچ نهاد و شخصي از جمله شوراي هماهنگي را به خاطر عدم دعوت به تجمعات يا اعتصابات سرزنش كنيم. آنها بهتر از ما مي‌دانند كه وقتي در روزهاي اعتراض خيل منتظرين پاي ماهواره و اينترنت بنشينند و اندك معترضين از جان گذشته، تنها و بدون كمك در محاصره ي سركوبگران قرار بگيرند هيچ گونه تغييري حاصل نمي‌شود جز اينكه سرمايه هاي حقيقي و اصيل جنبش بيهوده تلف شوند و معترضين سابق به منتظريني تبديل شوند كه ناچار بايد در انتظار محاكمه و اعدام و زندان روزگار سپري كنند.

در نهايت تا زماني كه به خودزني هاي سطحي و مصلحتي نظام دل خوش باشيم و خودمان براي ضربه زدن به اين كالبد منحوس قدمي برنداريم تا مدتها محكوم به غبطه خوردن به مردماني نظير سوريها خواهيم بود كه به خطرات خواستن‌ها و نخواستن‌هايشان تن داده‌اند و براي رسيدن به پيشرفت و آزادي منتظر هيچ ناجي زميني و فرا زميني نيستند.

 



طاهره خانم غرغر كنان مي‌گويد: هفت هزار تومن فقط براي دو كيلو ميوه و نيم كيلو سبزي، آدم تو اين دوره زمونه به نفس خودش مديون باشه بهتره. عباس آقا براي تبرئه‌ي خود جواب مي‌دهد: گناه ما چيه حاج خانوم؟ گرون مي‌خريم مجبوريم گرون هم بفروشيم و بعد با پوزخندي اضافه مي‌كند: اصلا مي‌خواين برين محله‌ي رييس جمهور خريد كنيد؟ مي‌گن اونجا ارزونتره. طاهره خانم با تاسف سري تكان مي‌دهد، بعد يك ده توماني تاخورده از توي كيف پولش بيرون آورده و به سمت عباس آقا دراز مي‌كند و شكايت كنان مي‌گويد: ده هزار تومن رو كردن يه اسكناس، پول هم از ارزش افتاده... عباس آقا خدا بده بركتي مي‌گويد و در حاليكه مابقي پول طاهره خانم رو به او بر مي‌گرداند با لحن سرزنش‌‌باري اضافه مي‌كند:حاج خانوم بايد سي وچند سال پيش كه قدمهاتون رو زمين مي‌كوبيدين و ذكر روز و شبتون شده بود يا مرگ يا فلاني فكر اين روزها و ايستادن پاي لرزش هم مي‌كردين .خوشي زد زير دلتون، گفتين چي كار كنيم چي كار نكنيم بياين انقلاب كنيم، الان هم آه و نفرين اون پدر و پسر(اشاره اش به رضا شاه و محمدرضا پهلوي بود) دامن اين ملت ناسپاس رو گرفته. طاهره خانم: كدوم خوشي؟ كدوم ناسپاسي؟ مردم كه بي‌خود و بي‌جهت خون نميدن، اون فلاني هم فقط دنبال آزادي و عدالت و پيشرفت تو اين مملكت بود، ما هم براي همين‌ها انقلاب كرديم ولي نتوستيم حفظش كنيم و افتاد دست نامحرمها و نامردمان. خدا رحمت كنه امام رو، مگه اون ميخواست كه امروز گروني و فساد اين همه بيداد كنه، اصلا مگه دوره‌ي امام اين همه ظلم وفساد بود؟

نسيم دانشجوي جواني كه پلاستيك به دست كنار جعبه‌ي گوجه فرنگي ايستاده و تا آنموقع تنها به شنيدن بسنده كرده بود، با صدايي كه به خاطر اضطراب و بيشتر عصبانيت لرزش مختصري دارد وارد بحث مي‌شود: حاج خانوم دوران امام ظلم نبود كه صد تا صد زندانيهاي سياسي رو اعدام مي‌كردن؟ پيشرفت مي‌خواستين كه چند ميليون جوون رو به كشتن دادين تا به قدس و كربلا برسين؟ دنبال عدالت بودين كه دانشگاهها و ادارات رو پاكسازي كردين و همفكراي خودتون رو پشت ميزها جا دادين؟ در اين هنگام نسيم ناخودآگاه نگاهش به پسر جواني مي‌افتد كه كنار ميز در انتظار تسويه حساب ايستاده است و در سكوت اما با اشتياق به حرفهاي آنها گوش مي‌دهد. طاهره خانم از همسايه هاي قديمي و آشناست و عباس آقا نيز سالهاست كه درمحله آنها مغازه دارد، اما اين پسر نا شناس با اينكه ظاهر و تيپش امروزي و غير ارزشي است نسيم را دچار اضطراب و دلهره مي‌كند و باعث مي‌شود كه ديگر بيشتر از آن ادامه ندهد. بعد از اندكي تامل و سكوت طاهره خانم با لحن مادرانه و نصيحت‌آميزي جواب مي‌دهد: دخترم اينها حرفهاييه كه اونوريها (منظورش اپوزيسيون خارج نشين بود) ميگن، ولي من و شما كه نمي‌تونيم راجع به اون دوران قضاوت كنيم چون از حقيقت اتفاقات خبري نداريم. امام صلاح اين مملكت رو مي‌خواست ولي نذاشتن. موسوي هم اومده بود كه راه امام رو ادامه بده ولي ديدي كه بازم نذاشتن...

نسيم كه به خاطر حضور همان پسر غريبه به خودسانسوري محتاطانه‌اي رو آورده، جواب طاهره خانم را نمي‌دهد. به جاي او عباس آقا دنبال بحث را مي‌گيرد: كروبي، موسوي، امام ، اصلاح... تو رو خدا جمع كنيد اين حرفا رو؟ چه صلاحي؟ چه اصلاحي؟ اينايي كه مي‌بيني سي ساله با هم خوردن و بردن و دو روزه به جون هم افتادن، جنگشون كه سر حق و حقوق من و شما نيست وبعد با دستش همان اسكناس ده هزار توماني را كه دقايقي قبل از طاهره خانم گرفته بود ، در هوا تكان مي‌دهد و با تمسخر ادامه مي‌دهد:جنگ سر اينه. سر قدرت، سر نفت، من به پسرم هم گفتم كه بيخود تو دانشگاه خودش رو درگير اين سياست بازيهاي كثيف نكنه. گفتم بابا احمدي نژاد بره و موسوي بياد هيچ چي تو جيب تو نميره جز اينكه پرونده‌ت قرمز شده و آينده‌ت سياه. نسيم كه هميشه از اينكه جواناني چون او به ساده لوحي و بازيچه شدن متهم شوند بيزار بود با دلخوري و عصبانيت گفت: چه جنگ قدرتي آقا؟ ما هر چي مي‌كشيم از اين بدبيني و سطحي نگريه. الان موسوي و كروبي چند ماهه تو حصر هستند، حتي حق ندارن بچه‌هاشون رو هم ماه به ماه ببينن. مي‌تونستن خيلي ساده از حق مردم كوتاه بيان و برن سر پست و مقامشون. ولي كنار مردم موندن و الان هم دارن تاوان همين رو پس ميدن . اونوقت شما ميگي كه جنگشون نه سر حق و حقوق من كه سر قدرته؟ واقعا كه... عباس آقا كه كمي از اين حاضر زباني جا خورده نگاه عاقل اندر سفيهي به نسيم مي‌اندازد و بعد با لبخند تمسخر آميزي بر لب و تكان دادن سر به نشانه‌ي تاسف جواب مي‌دهد: اصلا حرف شما درست. ولي اين موسوي و كروبي چه كاري تونستن بكن جز اينكه الكي و بي‌خود جووناي مردم رو به كشتن بدن. ببين دخترم كار اين حكومت به دست امثال من و تو تموم نميشه. نصف مملكت رو بسيجي و سپاهي قرق كردن و هر كي كه دهنش رو باز كنه به گلوله مي‌بندن. شاه رو نگاه نكن كه رحم داشت و نخواست خون بيشتري ريخته بشه، فورا بارش رو بست و رفت. اينا پاش بيفته از اون مردك قذافي صد درجه بدترن. فقط بايد آمريكا حمله كنه كه اونم چشمم از اين سياهه اوباما آب نمي‌خوره. پس بيخود زندگي و جوونيتو به خطر ننداز.

طاهره خانم از شنيدن اسم حمله و آمريكا لبهايش را مي‌گزد و مي‌گويد: خدا نكنه عباس آقا ، مگه وضع عراق و افغانستان رو نميبيني. اجنبي كه به آدم رحم نمي‌كنه. اين آمريكا هم چشمش دنبال نفت ايرانه و گرنه كي دايه‌ي مهربونتر از مادر ميشه. قبل از آنكه عباس آقا جواب طاهره خانم را بدهد، نسيم به ميان مكالمه مي‌دود و مي‌گويد: عباس آقا اگه مردم با هم متحد بشن نيازي به حمله‌ي آمريكا و هيچ كشور ديگه اي نيست. اونا هم خوب اينو مي‌دونن و نميذارن كه مردم يكي بشن. مثلا ببينين چطور سر آذربايجان رو با يه تيم فوتبال گرم كردن... با آوردن اسم آذربايجان آن پسر جواني كه تا اين لحظه ساكت مانده بود سراسيمه و تا حدي عصباني رشته‌ي سخن نسيم را پاره كرده و با لهجه‌ي آذري جواب مي‌دهد: ببخشين خانوم تراختور براي آذربايجان فقط يه تيم فوتبال نيست. تراختور نماد عشق و علاقه‌ي ما به آذربايجان و زبان مادريمونه. تراختور راهي براي فرياد زدن خواسته‌ها و اهدافمونه.
نسيم: ولي جنبش سبز هم ميتونه راهي براي رسيدن به همه‌ي اون خواسته ها باشه و علاوه بر اونها برامون دستاوردهاي بزرگتري مثل آزادي و دموكراسي هم داشته باشه. كافيه كه متحد بشيم و اين جنگ ترك و فارس كنار گذاشته بشه و همه ي شهرهاي بزرگ مثل تبريز و سنندج هم پا به پاي تهران تو تظاهرات شركت كنن. پسر جوان اما باز هم از سر ناسازگاري وارد مي‌شود و جواب مي‌دهد: بله. كافيه كه آذربايجان هم قيام كنه تا براي يك مدت صدامون بزنن آذريهاي عزيز و غيور اما بعدش كه اين حركت ثمر داد دوباره بشيم همون ترك خر جوكهاتون و اسباب خنده. آذربايجان قيام مي‌كنه اما اينبار براي حق و حقوق خودش نه براي اينكه پياده نظام شماها بشه. جنبش ما هم سرخه نه سبز. نسيم با استيصال ودرماندگي جواب مي‌دهد: نه شما دارين اشتباه مي‌كنين. اين تفرقه ها و بي احترامي ها از طرف حكومته تا مانع اتحاد بشه.خود من هيچ وقت نه جوك قوميتي مي‌گم و نه لهجه‌ي كسي رو مسخره مي‌كنم. جنبش سبز هم از حقوق تك تك ايراني‌ها، چه ترك باشن چه فارس و هر قوميت ديگه‌اي، دفاع مي‌كنه. اين جنبش متعلق به همه‌ي ايرانه و....

مكالمه براي دقايقي بين نسيم و آن پسر جوان بر سر اتحاد قوميتها و آن سوتر بين عباس آقا و طاهره خانم در باره‌ي عواقب حمله‌ي نظامي به ايران بسيار گرم و پرحرارت اما آشفته‌وار ادامه مي‌يابد، طوري كه اگر در اين حال فرد پنجمي وارد مغازه مي‌شد از لا به لاي آن گفتمان شلوغ و پريشان نمي‌توانست جمله ي واضح و كاملي را بيرون بكشد. هرچند كه در آن لحظات به نظر مي‌رسيد كه علاوه بر ناظر خارجي، خود افراد درگير در بحث هم صداي همديگر را نمي‌شنوند و به جاي گوش دادن و انديشيدن به سخنان طرفين مقابل، تنها در پي آنند كه از انبار نظريات و تعاريف منجمد در ذهنشان جوابهاي تكراري و قبلا ضبط شده ي خود را بيرون كشيده و تحويل ديگري دهند.

دقايقي بعد اين گفتگوها پايان يافته ومغازه خالي گشته است، در حاليكه گوشه‌ي هيچ تفكر ضخيمي ساييده نشده و عباس آقا همچنان در نااميدي و بدبيني دست و پا مي‌زند، طاهره خانم همان زن انقلابي سرخورده است و نسيم هنوز بايد با تنهايي خود سر كند چرا كه نتوانسته پسر آذري دل شكسته را با خود همراه و يكدل نمايد.

 


اگر اصلاح طلبان يا لااقل طيفي از آنها در انتخابات مجلس نهم حضور يافته و با دادن وعده‌هاي تكراري وبعضا فريبكارانه ،همپاي حكومت مردم را به شركت در انتخابات تشويق كنند و در مقابل هم مدافعين تحريم نتوانند يك عزم ملي و خلل‌ناپذير براي اين منظورايجاد كنند متاسفانه امكان به حقيقت پيوستن پيش‌بيني بهنود بسيار زياد خواهد بود. اعلام تاسف كردم چون حتي اگر به فرض محال حكومت از دستبرد به آراي مردم صرف نظر كند واصلاح‌طلبان نيز علي‌رغم اين دو دستگي و اختلاف نظر بين مخالفين حكومت بر سر شركت در انتخابات يا تحريم آن، با اقبال عمومي مواجه شده و كرسي‌هاي قابل توجهي را در مجلس به دست آورند ،باز هم هيچ تضميني وجود ندارد كه در قبال هزينه‌ي بزرگي كه پرداخته مي‌شود و همان مشروعيت بخشي به يك حكومت استبدادي است بتوانيم شاهد بيرون آمدن آزادي ولو از نوع دست و پا بسته اش از صندوق‌هاي راي باشيم.

اين درست است كه در هر حال حكومت با دروغ و جوسازي و با استفاده از رسانه‌ي ملي غصب كرده‌اش سعي در ارائه‌ي نمايشي دروغين از حضور گسترده‌ي مردم و اعتبارسازي براي خود در داخل و خارج خواهد داشت،اما نبايد به اين بهانه خود نيز همدست دروغگويان گشته و به نوعي به آنها كمك هزينه‌ي خريد آبرو پيشكش كنيم.زيرا بايد توجه داشت كه اولا مي‌توان با سازماندهي برنامه‌‌هاي موازي اعتراضي در روز انتخابات وهمينطور تلاش گسترده براي ابراز و اعلام تحريم، به عنوان حركتي ملي در رسانه‌هاي آزاد وبين المللي، نمايش دروغين حكومت را از سنديت و اعتبار ساقط كرد و دوما مشروعيت بخشي از سوي مردم با مشروعيت سازي از طرف حكومت براي خودش تفاوت بسيار دارد و اولي چندين بار بيشتر و موثرتر به ديكتاتوري دوام مي‌بخشد.حكومتي كه مطمئن باشد با وجود تمامي اعدامها و زندانهاي ناعادلانه، سركوبهاي بيرحمانه، ضعف هاي مديريتي‌اش و مشكلات اقتصادي حاصل از آن هنوز با قهر مردم تحت سلطه اش مواجه نشده و مي‌تواند بنابرصلاح ديد خودش هرجا و هر زماني كه خواست آنها را به بازي بگيرد با روحيه‌ي قويتر و جسارت بيشتري به ادامه ‌ي روند نقض حقوق شهروندي مردمانش مشغول مي‌شود و با خيال آسوده‌تري منافع ملي را قرباني اهداف ايدئولوژيك خود مي‌كند.از تبعات ديگر اين مشروعيت بخشي مردمي به يك حكومت ديكتاتوري آن است كه دولتهاي خارجي و سازمانهاي حقوق بشري ، حضور در انتخابات را به عنوان مقبوليت و محبوبيت آن حكومت نزد مردمانش به حساب آورده و درنتيجه بي تفاوت تر از پيش از كنار موارد نقض حقوق بشر در آن كشور عبور خواهند كرد بي آنكه هزينه و بودجه اي براي كمك به گردش اطلاعات آزاد دربين مردم ديكتاتورزده اختصاص دهند.

البته نتايج حضور در انتخابات مي‌تواند بدتر از اين هم باشد و آن زماني است كه سواستفاده‌ي حكومت با عدم استفاده‌ي اصلاح طلبان در هم آميزد.يعني اصلاح طلبان علي‌رغم آن همه تحقير از سوي خامنه‌اي و ناديده گرفتن خواسته‌هاي بخشي از اعضاي احزاب اصلاح‌طلب و همينطور هوادارانشان مبني بر تحريم،نتوانند هيچ توفيقي در انتخابات به دست آورند و تنها موقعيت اجتماعي-سياسي شان در بين مردم تضعيف شده و بر چهره‌‌شان به عنوان يك معترض خدشه وارد شود، در يك كلام از مردم رانده و از مجلس مانده شوند.در واقع اين گروه مدافع حضور بايد حواسشان را جمع كنند كه اينبار اعمال تقلب در انتخابات و روشن شدن آن نمي‌توانند اعتراضاتي همه گير و محكم ، نظير خرداد 88، را به دنبال داشته باشند.زيرا شرايط با دوسال قبل فرق كرده وچنان فضاي ترس و ياسي بر جامعه حاكم شده كه دستگيري موسوي و كروبي نيز نتوانست آن فضا را در هم بشكند چه رسد به باز ماندن چند اصلاح طلب از حضور در يك مجلس بي‌خاصيت و فرمايشي.

بنابراين با توجه به همه ي موارد ذكر شده گمان مي‌كنم كه تحريم در مقايسه با شركت در انتخابات از پتانسيل قويتري براي تغيير برخوردار باشد.در نظامي كه كوچكترين احترامي به راي و خواسته‌ي مردم قائل نيست، تحريم نه به معناي تسليم و انفعال كه تجلي يك اعتراض مدني به انتخابات غيردموكراتيك است. تحريم اتمام حجت با اين نظام و گسستن تمام رشته‌هاي واسط اتصال با آن است. تحريم مي‌كنيم تا نشان دهيم كه داشتن حق انتخاب در اين نظام فقط يك سراب است و تشنگي را به فريب خوردگي ترجيح مي‌دهيم و بالاخره تحريم انتخابات نه ترحيم اصلاحات كه نجات آن از دست دلالان مشروعيت براي حكومت است.

 


دوازده زنداني سياسي اوين به اعتصاب خود پايان دادند و به موازات آن بخشي از دردها و رنجهاي جسمي در ظاهر خودخواسته ،اما در واقع تحميل شده از سوي حكومت نيز به آخر رسيدند. با اينحال نمي‌توان با آسودگي خاطر از كنار اين اعتصاب گذشت و گفت:خدا را شكر ، كه همه چيز ختم به خير شد و جان اين عزيزان نجات يافت، چرا كه ضربه هاي روحي وارد شده بر آنها در طي اين مدت ، آنهم نه از طرف حكومت بلكه از طرف همين مردم مدعي اخلاق و همنوع دوستي تا مدتها آزارشان داده و با اندوه تنهايي دست به گريبانشان خواهد كرد.در واقع آنها نه از سوي قاتلان هدي صابر كه از سوي مردم انتظار حمايت و همدردي داشتند اما متاسفانه نه سياستمداراني كه مصونيت بيشتري از مردمان عادي دارند و رفتار و سخنانشان بازتاب بيشتري در مجامع جهاني دارد در حمايت از آنها به اعتصاب غذا ، حتي از نوع نمادين و محدود، پيوستند و نه حمايتهاي مردمي فراتر از دنياي مجازي و در قالب تجمعي اعتراضي يا فرياد شبانه‌ به سويشان سرازير شدند.

اي كاش مي‌دانستم كه اين چه درديست كه گرفتارش شده‌ايم و اين همه بي‌تفاوتي و خالي شدن از حس مسئوليت انساني از كجا سرچشمه مي‌گيرد. واقعا مسخره است كه ما نگران سلامتي اعتصاب كنندگان بوديم، در حاليكه خود بسيار قبلتر مرده‌ايم و آنها مرده‌شان هم هنوز زنده است ، مي‌گويم مرده‌ايم چون مگر بدون احساس هم ميتوان زنده بود؟! در هر حال چند روز قبل كه پيشنهاد اين بازي وبلاگي را در حمايت از زندانيان سياسي اعتصاب كننده از سوي عده اي از دوستانم شنيدم، گفتم كه ديگر دير و بي فايده شده و اصلا چيزي هم ندارم كه براي اين از جان گذشتگان بنويسم؟اگر بنويسم كه نگرانت بودم و صدايتان را شنيدم،آخر نمي‌پرسند كه پس چرا جوابمان را ندادي و همين بار ملامتم را سنگينتر نمي‌كند؟ بنابراين چيزي جز سكوت در برابر آن دوازده زنداني‌اي كه اعتصاب را شكستند ندارم و تنها مي توانم به سه زنداني كرد كه همچنان در اعتصاب هستند با شرمي خالصانه بگويم:اگر گوشهاي من براي شنيدن پيامتان سنگين هستند، شما صداي خواهش مرا براي پايان دادن به اعتصابتان بشكنيد ولا اقل شما زنده بمانيد، كه ما به حد كافي مرده‌ايم.

 


در این شب جمعه عزیز سخنم را با یاد خدا و نثار سلام وصلوات به پیشگاه مقدس آقا امام سیدعلی خامنه‌ای و سپس مهدی صاحب زمان آغاز می‌کنم که ساندیس نقد به از بهشت نسیه و پاچه خواری نایب آقا پرمنفعت‌تر از خود آقاست. در انتخابات ۸۸ که به حول و قوهٔ اول رهبر معظم انقلاب و بعدا الهی رییس جمهور سابقا ولایی برای بار دوم به ریاست دولت منتصب شد، برای چند صباحی امیدوار گشتیم که فرصتی کافی برای پیوند حوزه و دانشگاه و اسلامیزه کردن فضاهای علمی فراهم آمده است، اما متاسفانه جریان فتنه سبب شد که از کارهای فرهنگی غافل گشته و تمام توان خود را صرف هنرهای رزمی- اسلامی یعنی زنجیر زنی، باتوم زنی و چاقو کشی نموده و حتی در این راه چند تن از جمله صانع نامی را بزنیم و شهید کنیم و سپس تقدیم انقلاب و پیشگاه آقا (سید خراسانی نه سامرایی) نماییم. خلاصه چنان مشغول و گرفتار شدیم که درپی غفلت ما بیضه‌های اسلام شدیدا به خطر افتادند و همین چند روز پیش هم متوجه گشتیم که تکنیک آی لاویو اف و حتی اهدای تخمک هم از سوی بانوان ولایتمداری چون فاطمه رجبی از درمان عقیمی اسلام ناکام مانده است. پس با اوضاع بی‌ریختی که ذکر کردم لازم است که در همین ابتدا عمیقا از مجریان طرح تفکیک جنسیتی که به معنای دمیدن شاهرگی تازه در روح اسلام است تشکر نمایم.


همینطور لازم است بگویم که مسئولین کودن عزیز گیرم که کلاس‌ها را جدا کردید با محوطه و راهرو‌ها چه می‌کنید؟ آخر چرا دل رهبر فعلی انقلاب را به درد می‌آورید و تن رهبر سابقش را در گور می‌لرزانید؟ مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر مسئولین... حیف که آقا (باز هم سید خراسانی) گفته فحش ندهیم و گرنه بسیجی در هیچ زمینه‌ای کم نمی‌آورد و این طرح من، یعنی دو نوبته کردن دانشگاه‌ها، تمامی نقشه‌های شوم شما و دشمن را خنثی خواهد کرد. بله، دو نوبته کردن دانشگاه‌ها، بدین معنی که صبح‌ها سنگر علم را در اختیار دانشجویان برادر قرار دهیم و سپس بعد از ظهر با بسیج همهٔ نیرو‌ها طی عملیات والتکفیک آن را باز پس گرفته و عرصه را برای حضور خواهران فراهم کنیم. البته اجرای این طرح به همین سادگی نیست و نیاز به ملزوماتی دارد از جمله اینکه بایستی نیم ساعت مانده به پایان نوبت پسر‌ها، با کشیدن یک دیوارهٔ انسانی از بسیجی‌های مخلص از ورودی دانشگاه تا در کلاس‌ها، محیط علم و دانشگاه را چون خیابان دو طرفه دونیم کنیم، یک نیمه برای عبور خواهران و نیمهٔ دیگر مختص خروج برادران. لکن باید توجه داشته باشیم که حتما و لزوما باید دیوارهٔ ارزشی‌های مخلص مختلط باشد و به ازای هر برادر بسیجی یک خواهر ولایی هم در تشکیل این دیواره حضور داشته باشد تا هنگام تذکر به دختران و پسران خاطی حریم اسلامی حفظ شده و از تقابل نامحرم‌ها جلوگیری به عمل آید.


لازم به یاد آوریست که در زمینهٔ همین پیشنهاد بنده، اخیرا یکی از مخترعین و مبتکرین ارزشی دستگاهی مجهز به اشعهٔ ایکس را از کشور دوست و برادر، روسیهٔ اسلامی خریداری نموده است تا بر سر ورودی کلاس‌ها نصب کنیم و اگر دانشجوی برادری احیانا خود را خواهر جا زد و بالعکس، با استفاده از پرتو نگاری مچش را گرفته و همانجا با تاباندن دز قوی‌تر و مهلک به سزای عملش برسانیم. لکن یادمان باشد که اسلام دین مهر و عطوفت است و در مقابل تنبیه خاطی‌ها بهتر می‌باشد از دانشجویان محجبه و اسلامیزه شده نیز با ساندیس و تیتاپ پذیرایی به عمل آوریم. در هر حال امیدوارم مسئولین توجه داشته باشند که پیشنهادات بنده فواید زیادی دارند، مثلا دیوارهٔ انسانی توصیف شده می‌تواند تریبونی دائمی برای گسترش اسلام و مطرح نمودن شعارهای ولایتمدارانه باشد و بنده حتی در مورد این شعار‌ها هم تفکرات لازم را به عمل آورده و پیشنهاد دارم که دانشجویان بسیجی هنگام برخورد با دانشجویان محجبه این شعار را با صدای بلند و کوبنده سر دهند: از خیابون داره می‌اد یه دسته حوری، همشون چادر به سر گوگولی مگولی، یا نه مقنعه نه روسری جانم فدای چادری. در هنگام برخورد با دانشجونماهای غربزده نیز شعارهای دانشجو در چه فکریه ایران پر از بسیجیه، یا بد حجاب حیا کن دانشگاهو‌‌ رها کن پیشنهاد می‌شود



در پایان امیدوارم که با اجرای این طرح دین خود را به شهدای انقلاب ادا کرده و زمینه را برای ظهور آقا (اینبار سید سامرایی) آماده کنیم. راستی یادم رفت که بگویم برای اثبات اینکه اسلام دین برابری و مساوات بین زن و مرد است، هر شیفتی که بهتر بود برای دو هفته به دانشجویان پسر اختصاص داده شود و سپس یک هفته در اختیار دختر‌ها قرار بگیرد و دوباره این چرخه تکرار شود. والسلام، این بود طرحی از یک بسیجی

 



برای اصلاح یا تغییر یک حکومت همواره لازم نیست که میلیون‌ها نفر در آن واحد به خیابان ها بریزند تا با اشغال مراکز دولتی و نظامی یک شبه آن حکومت را سرنگون کنند، حال بگذریم که در کشور ما که عدهٔ زیادی از مخالفین هنوز برای دادن هزینهٔ تغییر آماده نیستند جمع آوری چنین جمعیتی خود نیازمند پیش شروط‌ها‌ی اساسی و ابزارهای تبلیغاتی همه گیر و گسترده نیز هست. در واقع در صورتی که از لحاظ نیروهای پیشرو و تمایل نسبت قابل قبولی از مردم برای مشارکت عملی در اعتراضات کمبودی وجود نداشته باشد جایی برای ناامیدی نیست و همچنان امکان استفاده از یک تجمع چند هزار نفره برای برداشتن بلند‌ترین گام‌ها به سمت تغییر یا کسب امتیازهای مهم از حاکمیت به قوه‌ی خود باقی می‌ماند. منظور از نیروهای پیشرو همان افرادی هستند که اولین بار، اولین شعار‌ها را سر داده، هستهٔ اولیهٔ تظاهرات را شکل می‌دهند، در خط مقدم اعتراضات قرار می‌گیرند و بدون ترس از تهدید و دستگیری و حتی کشته شدن پیش می‌روند تا بقیهٔ معترضین با الهام از آن‌ها ترسشان را از تنشان بتکانند و از ایستادگی آن‌ها جرات و جسارت کسب کنند. افرادی که با مقاومت خود می‌توانند مجال و فرصت همراهی را به دیگر مردم بدهند و به این ترتیب پیش منشا یک تظاهرات گسترده شوند.در واقع مخالفین پیشتاز، که خطر هر کدامشان برای فروپاشی یک حکومت به تنهایی بیشتر از چندین معترض معمولی است، مهم‌ترین سرمایه‌های یک جنبش هستند و بدبختانه به دلیل بی‌پروایی و خطرپذیری بیشتر، اکثریت قربانیان سرکوب را نیز تشکیل می‌دهند.

بنابراین هرگونه دعوتی به تظاهرات با علم براینکه تمایل مردم برای مشارکت آنچنان بالا نیست و نمی توان روی آن برای حمایت از هستهٔ اولیهٔ شکل گرفته به دست افراد از جان گذشته و خط مقدمی حساب باز کرد، تنها و تنها یک عمل ناشیانه در جهت خدمت به حکومت و کت بسته تقدیم کردن سرمایه‌های جنبش به سرکوبگران بدون رسیدن به دستاوردهای باارزش خواهد بود. برای مثال فراخوان تظاهرات تنها به قصد پلیسی کردن فضا و سپس شاهد گرفتن آن بر ترس حکومت یا قدرت جنبش چنان هدف بزرگی نیست که به خاطر آن شجاع‌ترین‌ها و کاراترین‌ فعالین جنبش را بی‌محابا و بدون آینده نگری به چنگال خطر سپرد. درست که هرچه سرکوب کنند باز هم رویش جوانه‌ها ناگزیر خواهد بود اما همین رویش نیز نیاز به فرصت و زمان دارد. همانگونه که از ۱۸ تیر ۷۸ که به دست دهه پنجاهی‌ها رقم خورده بود تا تولد اعتراضی دیگر به پیشگامی نسلی دیگر ده سال فاصله افتاد. همینطور نمونهٔ دیگر این خلا نیروهای پیشرو را می‌توان در آذربایجان شاهد بود، که به نظر من دلیل عدم مشارکت آن‌ها در اعتراضات بعد از انتخابات، قبل از مجهول بودن تحقق خواسته‌های قومیتی‌شان در قالب جنبش سبز، به منزوی و سرخورده شدن جوانان پرشور و فعال این شهر در جریان خرداد ۸۵ بر می‌گردد طوریکه امروز خلا آن‌ها در زدن جرقه‌های اعتراض در آذربایجان به وضوح احساس می‌شود.

نکتهٔ مورد توجه دیگر این است که علاوه بر افرادی که بار پرخطر به راه انداختن موجهای اعتراضی و سازماندهی هسته‌های اولیه را در تجمعات به دوش می‌کشند، نیروهای دیگری هم هستند که در خارج از کف خیابان‌ها و به نحوی دیگر پیشتاز اعتراضات می‌شوند. برای مثال در بیست و پنج بهمن سال گذشته اصلی‌ترین کسانی که محرک و جلودار این مهم‌ترین حرکت اعتراضی جنبش بعد از ماه‌ها رکود شدند‌‌ همان معترضین مصری میدان التحریر بودند که جرات، امید و خودباوری را به جنبش سبز تزریق کردند. در مرحلهٔ دوم آقایان موسوی و کروبی که نه درپشت آیدیهای مجازی یا یک گروه مبهم، بلکه شجاعانه و با تن دادن به همهٔ عواقب از مردم دعوت به حضور کردند، پشتوانهٔ روحی مهم این حرکت شدند.

به هر حال در شرایط کنونی که در آستانهٔ ۲۲ خرداد و تبلیغات برای حرکتی دیگر قرار داریم، جنبش در همهٔ سطوح از لحاظ محرکهای جلوبرنده و امیدبخش در مضیقه است. برخلاف مصر و تونس، در دیگر جنبش‌های منطق معترضین هنوز دستاوردی مهم کسب نکرده‌اند و بنابراین قادر نیستند آن نقشی را که اعتراضات مصر برجنبش در ۲۵ بهمن، از لحاظ احیای روحیه ی خودباوری گذاشت، اینبار آن‌ها ایفا کنند. شورای هماهنگی مجهول الهویه نیز هنوز نتوانسته است شکاف حاصل از حصر رهبران جنبش را پر کند، چرا که تاثیر رهبران وامدار ایستادگی، خطر پذیری وجسارتی است که به مردم اثبات می‌کنند و اعضای این شورا تا کنون بنا بردلایلی،چه منطقی و چه غیر منطقی، هنوز نتوانسته‌اند الگویی از شجاعت و مقاومت برای معترضین شوند. با توجه به عدم انسجام و ناهماهنگی در اهداف جنبش و ناکامی آن برای همراه کردن عموم مردم، بخصوص طبقهٔ کم درآمد، اقبال لازم و کافی از تظاعرات نیز دچار اما و اگرهای زیاد شده است.پس طبیعی است که همهٔ این عوامل در کنار هم باعث ایجاد تردید‌ها و سوالات زیادی در ذهن شود. از جمله اینکه آیا تظاهرات در چنین شرایطی می‌تواند رهاورد بزرگی برای جنبش داشته باشد یا فقط باعث ریزش و دستگیری بیشتر افراد پیشرو و از جان گذشتهٔ جنبش می‌شود؟ اگر جوابمان مایوس کننده است پس چه راه دیگری غیر از دست روی دست گذاشتن و انتظار برای از درون متلاشی شدن این نظام، پیش رویمان قرار دارد؟ و مهم‌تر از همه اینکه در این فرصت کوتاه چگونه می‌توانیم میزان مشارکت عمومی مردم را بالا ببریم و یا از بین معترضین معمولی نیروهایی پیشتاز و اثرگذار به عرصه بیاوریم؟

 


زماني كه سخنان خاتمي را در باب دعوت نظام و مردم به آشتي و وحدت خواندم بي اراده ياد كلاه قرمزي و آن جمله ي معروفش به هنگام بالا گرفتن دعواها و بحث و جدل ها افتادم كه با لحني ملتمسانه و به شيوه ي تودماغي خودش مي گفت : دعوا بده ، دعوا چرا ... صلح .. صفا ...صميميت و... .البته اين تشابه همان گونه كه گفتم بي اختيارانه بود و خاتمي ما با كلاه قرمزي قصه ها تفاوتهاي فراوان دارد. مثلا از يك طرف كلاهش سياه است و از طرف ديگر بر خلاف اين شخصيت عروسكي يك پسرك ساده دل و روستايي نيست كه هنوز از پشت پرده ي كدر زندگي صحنه هاي سياه و خونين آن را نديده و لذا روح لطيفش از هر صداي بلند و خشم آلودي آشفته و متلاطم شده و ناچار همگان را به صلح و آشتي فرامي خواند . نيك مي دانيم كه سيد متبسم ما آبدارچي هم باشد آبدارچي مهدكودكي نبوده كه بزرگترين تلفات آن در خونين ترين نزاعها يك عروسك بي سر و دفتر نقاشي پاره باشد، بلكه جناب خاتمي تجربه ي سالها خدمت صادقانه و خالصانه در نظامي را دارد كه به مدد موبايل و اينترنت و ماهواره شاهد چند گوشه از فتوح بي نظيرش در انتخابات اخير بوديم و از همين جا ميتوانيم دريابيم كه در دوران طلايي امام راحل! كه هنوز ابزار اطلاع رساني و نقاب برداري از چهره هاي كثيف نبود رافت اسلامي چه بر سر زندانيها و مخالفين آن حضرت آورده است.

در هر حال با تمام اين اختلافات، خاتمي نيز چون كلاه قرمزي همواره خواستار گفتگو و مصالحه بوده است تا جاييكه بارها به جاي اصلاحات به صلوات بسنده كرده و با نثار رحمت به آل پيامبر و لعنت به روح خبيث شيطان همه را به خانه هايشان فرستاده است. اين ستار العيوب نظام مي دانسته و مي داند كه كوبيدن مداوم بر سر مردم آنها را دچار جنون مي كند و چه بسا كه چشمشان را روي خون شهداي راه انقلاب و آرمانهاي امام راحل ببندند و محكمتر از قبل فرياد برآورند: نه پودر داريم نه ريكا، غلط كرديم آمريكا ( اشاره به كمبودهاي مايحتاجي در دوران جنگ ) . از طرف ديگر متوقف كردن كامل توسري ها هم عاقلانه نيست و اگر اين مردم فارغ از خونريزي و آسيب مغزي، قدرت تعقل و تفكر يابند محال است كه اجازه دهند متخصصين امور دفع و نزديكي و امور اروتيك در كار سياست و كشورداري دخالت ورزند. در نتيجه خاتمي سياست نكش ،بيهوشش كن را با كنترل شدت و ميزان ضربه ها اعمال و پيشه كرد، اما دريغ كه سيدعلي بي بصيرت تر از آن بود كه قدر خاتمي و خاتمي ها را بداند و لذا نتيجه، همين به وجود آمدن نفرت بي مانندي است كه امروز شاهد و ناظرش هستيم و خاتمي را ناچار كرده كه بار ديگر پودر دكلره بر ريش بگذارد و براي حل اختلاف بين مردم و نظام ريش سفيدي كند. فقط اميدوارم كه به جاي ريش سفيد شدن بي ريش نشود ، چون شنيده ام كه دكلره كردنهاي مكرر شديدا به ريشه ي مو آسيب مي زند و با توجه به سابقه ي خاتمي اين احتمال براي او بالاست.

 


بعد از گذشت چند ماه از شكل گيري جنبش سبز، كه هيجان و شوك ناشي از نتايج انتخابات فرو نشست و اعتراضات رنگ و بوي ديگري به خود گرفت، شفاف نبودن خواسته ها و اهداف جنبش و عدم اراده ي يك تعريف مشخص از آن تبديل به چالشي وقت گير و فرسايشي براي جنبش شد كه مهمترين نتيجه ي آن ناتواني دربسط و گسترش اعتراضات در بين طبقات مختلف اجتماعي بود. با اين حال به دليل اعتماد بوجود آمده به آقايان موسوي و كروبي و نيز درك شرايط و محدوديت هاي آنها، اكثر سكولارهاي جنبش تا حد امكان از تحميل فشار بر رهبران سبز براي شفاف گويي و به قول معروف اتمام حجت صرف نظر كردند و حتي تا جاييكه مي توانستند با تفسير دلخواه از بيانيه هاي آنها و مجاب كردن منتقدين مانع ازعميق تر شدن شكافها در جنبش شدند.

اما امروز كه به دليل قطع ارتباط موسوي و كروبي با معترضان مسئوليت اصلي بر روي دوش شوراي هماهنگي است همين افراد به سه دليل حق دارند كه از اعضاي اين شورا انتظار شفافيت و صداقت داشته باشند. دليل اول اين است كه با حصر موسوي و كروبي ،اعلام آنها به عنوان سران فتنه در صدا و سيما ، ربط دادن آنها به مجاهدين و سلطنت طلبها آن خط قرمزي كه سكولارها را وادار به سكوت و درك شرايط مي كرد محو شده است و ديگر چيزي براي از دست دادن نيست كه به خاطر آن مصلحت سنجي كرده و خود را بي محابا به دست موج سبز بسپارند. دليل دوم همان فارغ بودن خود اعضاي اين شورا از محدوديت ها و محضورات گريبانگير موسوي و كروبي است و دليل سوم كه اصلي ترين دليل مي‌باشد به سرگرداني ها ، ابهام ها و ترديدهاي رو به رشد در جنبش بر ميگردد ، طوري كه اگر آقايان شوراي هماهنگي شفاف تر عمل نكنند اين خوره ي نااميدي و شك ريشه ي جنبش را روز به روز ضعيفتر خواهد كرد.

منظور من از صداقت و شفافيت ، ارائه ي پاسخ هاي بي پرده و روشن به اين پرسشهاست : اعضاي شوراي هماهنگي آيا خواهان يك نظام سكولار هستند يا همچنان به اصلاح در چارچوبهاي اين نظام ايدئولوژيك چشم دوخته اند ؟ و اگر پاسخ گزينه ي دوم است راهكار هاي آنها براي اصلاح اين نظام چيست ؟ آيا آنها به كل خواستار حذف اصل ولايت فقيه هستند يا تنها مشكلشان با شخص خامنه اي است؟ آيا خواهان حضور مردم در انتخابات هاي آينده هستند يا به هيچ وجه و تحت هيچ شرايطي دوباره زير بار اين انتخابات ناآزاد و ناعادلانه نخواهند رفت؟

گمان مي‌كنم كه بدون پاسخ گويي به اين سوالها آن عزم و شور اوليه براي تغيير بار ديگر در رگهاي سبزها جريان نمي يابد و جنبش به جاي گسترده شدن، روز به روز دچار فرسايش مي شود. بنابراين اميدوارم كه شوراي هماهنگي به طور شفاف ديدگاهها و مواضع خود را در اين باره بيان نمايد و متوجه وظيفه ي تاريخي و حساس خود باشد. بي تعارف بگويم كه شترسواري دولا دولا نمي شود ، نمي توانند هم با رد نشدن از خطوط قرمز نظام درهاي گفت و گو و تعامل با حكومت را ،به گمان خودشان ، همچنان به روي خودشان باز نگه دارند و از طرف ديگر با طفره رفتن از پاسخگويي به سبزهاي برانداز ،موزيانه در پي حفظ جايگاه و پشتيبان مردمي خود نيز باشند. اميدوارم متوجه باشند كه عنوان كردن اجراي اصول مغفول قانون اساسي به عنوان خواسته ي جنبش، فقط از سوي موسوي آن هم تا حدي قابل قبول بود و تاكيد بر روي اين موضوع از سوي شوراي هماهنگي نمي تواند هيچ توجيهي جز اتمام حجت با اكثريت سكولارها باشد.

 


اتحاد فقط با شعارهاي زيبا و توخالي حاصل نمي شود، بويژه زماني كه هدفمان از تلاش براي يكي شدن، ايستادگي تمام قد در برابر يك حكومت فاشيستي مي باشد و از اين روهزينه ي اتحاد گزاف و دستهاي تفرقه افكن زياد شده است. در چنين شرايطي غيراز اثبات حسن نيت ، احترام متقابل و مهمتر از همه توجه كافي به خواسته هاي منطقي همه ي اقوام ، راه ديگري براي متحد و هماهنگ كردن آنها وجود ندارد و استفاده از روش هايي چون توهين و تخريب به بهانه ي بالا بردن ظرفيت افراد به عنوان پيش زمينه ي اتحاد ، نتيجه ي كاملا عكس داشته و فقط باعث پراكندگي و بيشتر شدن تعصبات قومي مخصوصا در بين ترك زبانان مي شود.
روي ترك زبانها تاكيد كردم چون به عنوان كسي كه در آذربايجان متولد شده ام و در ميان اين مردم زندگي كرده ام خلق و خوي آنها را خيلي خوب مي شناسم ، آنها ممكن است زودجوش باشند اما كينه اي نيستند و اگر دستت را بسويشان دراز كني شايد بلافاصله اعتماد نكنند ،اما وقتي كه دست رفاقتت را گرفتند خيلي سخت رهايش مي كنند. ساده و بي ريا هستند اما احمق نيستند و شما نمي تواني به نام ميهن پرستي عقده گشايي كني ، ترك را با پانترك يكي بگيري ، دست روي حساسيتهاي اين مردم بگذاري و بعد هم انگار نه انگار كه توهيني اتفاق افتاده ، خيلي ساده بگويي من مخلص همه ي آذري زبانهاي عزيز هستم! نه عزيز من ، باور كن نمي شود كه به بهانه ي مقابله با پانتركها اصطلاح ترك خر را به كار ببري و بعد هم با آوردن اين عذر كه شما آذري هستيد و نه ترك خودت را (البته فقط به خيال خودتان ) تبرئه كني. اصلا مگر وقتي مي گويي كه ترك و كرد و لر و بلوچ و... بايد باهم متحد شوند منظورت از ترك، تركهاي تركيه هست كه اينجا هم راحت بپذيريم كه ما هدف تيرتوهين شما نبوده ايم و اصلا نمي فهمم چه لزومي دارد كه اين وسط براي دفاع از كشور خودت به مردم يك كشور ديگر توهين كني.
در هر حال هموطن عزيز و نازنين من مطمئن باش اين تخريب ها تنها به نفع تجزيه طلبهايي تمام مي شود كه نه دلسوز ايرانند و نه آذربايجان و از اين فرصت ها براي بهره داري از عواطف و احساسات زخم برداشته ي جوانان ترك كمال استفاده را مي برند و به برانگيخته شدن نفرتها و تعصبات قومي دامن مي زنند. و مطمئن باش اگر شما هم جاي آن جوانان بودي گرگ را با تمام خوي وحشي اش به خر كه مظهر حماقت است ترجيح مي دادي و از زبان ملي و مشترك فارسي فراري و رويگردان مي شدي تا مبادا به خاطر لهجه ات مورد تمسخرو تحقير واقع شوي. پس به عنوان يك آذري ، ترك يا اصلا هرچه كه شما خطابم مي كني خواهش ميكنم همتي كن و به جاي گرگ بودن انتخاب ديگري ، يعني همان سبز بودن را پيش روي اين جوانان قراربده. آنهم نه فقط با شعار خالي ، بلكه با اثبات اين حقيقت كه سبز بودن به معناي احترام به حقوق و كرامت انسانها ، صرف نظر از نژاد و مذهب و قوميتشان است. موفق باشي و به اميد فرا رسيدن روزي كه آنقدر بهانه براي خوشي و خنديدن داشته باشيم كه بهم خنديدن را فراموش كنيم.

 

اغراق نكرده ام اگر بگويم كه آز آغاز شكل گيري جنبش اعتراضي تا به اين لحظه عمده ي انرژي و وقت مخالفان حكومت صرف نزاعهاي داخلي و بي سرانجام در مورد سابقه و ماهيت رهبران جنبش و ديگر افراد اثرگذار همچون رضا پهلوي شده است، به طوريكه اگر نصف اين اراده و نيرو را صرف افزايش آگاهي و بالابردن ارزش هاي دموكراتيك در جهت پيشروي جنبش در جامعه مي كرديم ، ديگر امروز شاهد عقب گرد و در خوشبينانه ترين حالت درجازدن آن نبوديم. به نظر مي رسد كه تمايل داريم به جاي استفاده و همراهي از داشته هاي فعلي مان ، منتظريم يك موجود فرازميني و عاري از هرگونه عيب و نقص كه مورد اعتماد و دلخواه تك تك معترضين باشد از آسمان فرود بيايد و قطار كند شده ي جنبش را به پيش ببرد. گويي كه همه ي ما در درونمان پيرو انديشه ي ولايت فقيه ( از بعد ولايت يك انسان معصوم و مبري از خطا ) هستيم و تنها اختلافمان با آنهايي كه در زبان به اين ولايت مداري معترفند در صلاحيت و ماهيت آن شخصي است كه مي خواهيم به واسطه ي پاك و بي نقص بودنش مورد اعتماد و در نتيچه پيشرويمان واقع گردد. در اين بين اهميت هم نمي دهيم كه ممكن است درسايه ي همين اتكا و اعتماد كامل به آن انسان فرشته خوو در مقابل به انزوا بردن ساير فعالين سياسي باعث شويم كه اين فرشته آنچنان بال و پر و جسارت يابد كه به جاي حركت در جلوي موج مردمي سوار بر آن شده و سمت و سوي حركت را به جاي مردم خود تعيين كند. در واقع شايد اگر گل سر سبد سرودهاي انقلابي يعني ديو چو بيرون رود فرشته در آيد و بلايي كه بعد ها به دست همان فرشته بر سرمان آمد را همواره در پس زمينه ي ذهن خود داشته باشيم ممنون هم مي شويم كه خوشبختانه تا كنون بر سر فرشته بودن هيچ يك از افراد موثر در جنبش به توافق نرسيده ايم!

در هرحال اين موضوع پرداختن به سابقه ي افراد و كوبيدن و يا اثبات آنها از امام مرده ي موسوي گرفته تا شخصي چون محسن سازگارا از شروع جنبش گريبانگير آن بوده است و تنها علاجي كه براي آن مي بينم اعتقاد يا لااقل پيروي از همان جمله اي هست كه در تيتر آوردم : يعني براي همراهي با يك سياستمدار نيازي به اعتماد كامل به او نيست و تنها داشتن اهداف و منافع مشترك كافيست. لازم نيست كه سياستمداري براي همراهي با ما از گهواره تا گور در پرونده اش هيچ خطا و اشتباهي نداشته باشد و اصلا سياست دنياي احساسات و عواطف ، پاكي و شفافيت نيست كه چنين انتظاري را هم داشته باشيم. سياست دنياي اعتماد كامل ،فدايت شوم و دورت بگردم نيست و شعار هديه ي خون به رهبر فقط زاييده ي جهالت و اختلال ذهني بسيجيان ولايت مدار و شايسته ي همان رهبر خونخوارشان مي باشد. سياست فراتر از همه ي اين ها، شبكه اي از معاملات انساني شكل گرفته و استوار بر معادلات عقلي است ، معاملاتي كه در نظامهاي دموكراتيك امكان فسخ آنها در هر زماني وجود دارد و تنها درديكتاتوري جمهوري اسلامي است كه تو مجبوري مادام العمر متضرر معامله ي سي و چند سال قبل پدرانت با سردمداران اكثرا مرده ي اين رژيم باشي.

در هر حال اگر به دنبال سرنگوني اين نظام حكومتي واپس مانده و ايجاد يك نظام سياسي مدرن و اصولي هستيم ، لازم است كه براي تحقق سريعتر اين آرزو ، به جاي چشم انتظاري بيهوده براي يك ناجي آرماني ، مردمك چشمانمان را به اطراف متمايل كنيم و با همين افرادي كه در كنارمان حضور دارند معامله ببنديم. معامله اي بر اساس اهداف و آرمانهاي مشترك كه در صورت تعدي طرف مقابل از آنها هر لحظه امكان برهم زدنشان وجود داشته باشد. در اين صورت همه ي سياستمداران از موسوي و كروبي و پهلوي گرفته تا گنجي و نوري و سازگارا مي توانند به عنوان يك فرصت مطرح شوند و قابليت همكاري و همراهي داشته باشند . در واقع ديگربراي كساني چون من كه به دنبال جمهوري سكولار هستند هم موسوي به خاطر عقايدش مبني بر آزادي زندانيان سياسي و هم رضا پهلوي بواسطه ي اعتقادش به يك نظام سكولار مي توانند فرصتي در جهت رسيدن به خواسته هايشان باشند ، و اصولا نيازي هم نيست كه به خاطر دوران پردرد خميني يا ديكتاتوري شاه سابق اين افراد را طرد وانكار كنيم ، بلكه خيلي راحت همه چيز را به پايبندي آنها بر سر آرمانها و اهداف مشترك مي سپاريم و در صورت تخطي از اين اصول بدون هيچ ملاحظه اي معامله ي همراهي با آنها را فسخ و باطل مي كنيم. بالاخره اينكه شايد پيروي از اين ديدگاه باعث شود كه به جاي وقت و انرژي گذاشتن براي اثبات يا انكار افراد اين فرصت را به خود آنها دهيم تا در يك رقابت اخلاقي با تلاش براي نزديكتر كردن خود به خواسته هاي مردم معامله اي را كه با آنها بسته اند تا آخر و مستحكمتر ادامه دهند. فقط همواره يادمان باشد كه سياستمداران براي استفاده هستند نه براي اعتماد

 

روزانه مطالب با ارزش زيادي در بالاترين در بين انبوه لينكها گم مي شوند و بي آنكه ديده شوند و تاثر خود را بگذارند به جمع لينكهاي سوخته مي پيوندند. يكي از اين مطالب باارزش نوشته ي كاربر عزيز وبلاگ نويس كمانگيري است كه وظيفه ي خود دانستم با ذكر منبع دوباره آن را لينك كنم تا شايد اينبار آنچنان كه شايسته است مورد توجه قرار بگيرد.
بزرگترین شگرد نظام اسلامی برای کنترل کردن مردم، ایجاد رعب و وحشب و فضای بی اعتمادی نسبت به یکدیگر، در جامعه بوده است. در جامعه با دروغ و از روی برنامه مثلا شایع کرده بودند به راننده های تاکسی اعتماد نکنید، آنها مخبر وزارت اطلاعات هستند!
با این ترفندها، سالهاست جامعه را به سمت بی اعنمادی به یکدیگر سوق داده اند، به سمت ترسیدن از همدیگر کشانده اند.
بعد از سی و اندی سال به جایی رسیده ایم که همه از یکدیگر ترس کاذب داریم و در حالی که اکثریت ما از این حکومت به شدت ناراضی هستیم، به اطرافیان خود هیچ اعتمادی نداریم. همسایه ریسک نمی کند به همسایه اش بگوید که قصد دارد در راهپیمایی های اعتراضی شرکت کند.
باید در مکانهای مختلف به وضوح و البته مستند در مسائل سیاسی و اقتصادی از حکومت انتقاد کرد. در تاکسی در مهمانیها، در مسافرتها و در خانه بستگان. باید این فضای رعب و وحشت را شکست باید صحبت کرد و به همه نشان داد که نباید لالمونی گرفت . همین صحبت کردن های بی محابا است که جامعه را از ترس کاذب بیرون می آورد.
بیشتر مردم ناراضی اند ولی از هم میترسند چون همدیگر را نمی شناسند. اگر همسایه ها همدیگر را بشناسند و بدانند کدام همسایه مخالف حکومت هستند، هر روز می توانند همدیگر را دیده و تبادل اطلاعات کنند.
همسایگان، باید همدیگر را پیدا کنند. باید دیوار ترس و بی اعتمادی را شکست.
منبع : https://sabzkherad.wordpress.com/2011/04/06/%D9%BE%DB%8C%D9%84%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D8%B1%D8%B3-%D9%88-%D8%A8%D9%8A-%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%AF%D9%8A-%DA%A9%D9%87-%D8%AF%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%A7-%D8%AA%D9%86%DB%8C%D8%AF/

 

نترسيد ، هيچ تفرقه اي در پشت اين پيشنهاد نيست و بر عكس هدف همه ي كساني كه آن را طرح و از آن حمايت مي كنند تلاش براي رساندن دستهاي ايرانيان سكولار در هر جاي دنيا به يكديگر است. ايرانياني كه سالها در بينشان ديوارهاي ترس و بي اعتمادي را بر افراشته اند تا در پس اين ديوارها خود را رها شده و تنها ببينند و ذره ذره ريشه هاي خود باوري و اعتماد بنفس را در وجودشان خشك كنند . اما ديگر كافيست و شخصا به عنوان يك جوان ايراني كه نه سياست خوانده ام و نه حرفه ام اين است و چيزي در چنته ندارم جز دغدغه براي آزادي و احياي ارزشهاي انساني در اين كشور ، تنها و تنها به مدد باور كردن نيروي خود و ديگر همفكرانم از اين پيشنهاد حمايت مي كنم ؛ چرا كه مي دانم در بازاري كه همه ي غرفه ها را به خرافات و انديشه هاي مدافع حكومت ديني سپرده اند و سهم انديشه هاي سكولار در نطفه خفه شدن است تنها چاره براي به معرض ديد گذاشتن انديشه ها يمان ومتحد شدن استفاده از غرفه هايي ست كه دنياي آزاد برايمان عرضه نموده است ( يعني همين فيس بوك و ابزار هاي مشابه). بنابراين اميدوارم كه با ايجاد صفحه اي براي اتحاد نيروهاي سكولار در فيس بوك اولين گام ها را با اتكا به خرد جمعي و خود باوري برداريم تا زمينه براي حركتهاي بعدي در راستاي هويت مند شدن نيروهاي سكولار فراهم شود. فقط همين.

 


خداجان چنان كن كه در سال نود/ قيمت هر لواش هزار و چند شود
مرغ كنار، اين آنفلوآنزاي آخوندي/ بلاي جان هر گاو و گوسفند شود
يارانه شود يك دورغ اني و جاي آن/ تحريم هاي ملل جملگي هدفمند شود
گذشته زفقر و فساد گشت ارشاد نيز/ گريبانگير اين ملت عافيت پسند شود
خلاصه در زود پز بلا چنان بپز ما را/ كه ز زور فشار هوارمان بلند شود
ور نه تكاني بده سازمان ملل راو نگذار/ حقوق بشر ته چاه نفت دربند شود
تو داني فرشته ست اين مهاجراني ليك/ كاري كن كه همي آدم و خردمند شود
بياموز هركه را كه هست در طلب سلطنت / رضا پهلوي نشايد كه بيش ز يك شهروند شود
گر قرار نباشد و روا نيست/ خطاي پدر نوشته به پاي فرزند شود
درآخر چنان كن كه باني اين مصائب/ دست ديگرش نيز چلاق و دردمند شود
گر سرطان دارد راهي قبرش كند/ ورنه چه سود هفته اي هفت بار شاش بند شود

 


در روزهاي گذشته حساسيت روي ميزان استقبال از فيلم اخراجي هاي سه ي ده نمكي و جدايي نادر از سيمين طوري افزايش يافته است كه اين مسئله را به امري حيثيتي براي موافقين و مخالفين حكومت تبديل كرده ، طوري كه اعلام ميزان فروش اين دو فيلم و درصدر قرار گرفتن اخراجي ها باعث ايجاد موجي از عصبانيت ، انكار و يا نااميدي در بين دوستان سبزمان شده است. به همين خاطر با نوشتن اين مطلب سعي كرده ام تا با ذكر چند نكته (كه حاصل جمع بندي نظرات دوستان سبز است) هم به قول معروف روي اين برادران و خواهران ده نمكي مدار را كم كنم و هم در مقابله با اين جنگ رواني تا جاييكه مي توانم نقش خود را ايفا كنم.

نكته ي اول : همانطور كه گفتم ميزان استقبال از اخراجي هاي سه براي حكومت تبديل به مسئله اي تبليغي و وسيله اي براي جنگ رواني شده است و هم پالكي هاي ده نمكي تمام تلاش خود را بر آن دارند تا با جعل آمار هم كه شده ، فروش اخراجي ها را بالاتر از ميزان واقعي اعلام كنند و بدين گونه به بسيجي هاي از خود باخته و ترسيده روحيه بدهند و در وقابل روحيه ي سبزها را تضعيف نمايند.البته منظور من اين نيست كه واقع بيني را به كل كنار بگذاريم و به انكار و تكذيب روي آوريم ،بلكه قصدم تنها تاكيدي بر حقه بازي و متقلب بودن اين حكومت و عدم غفلت از آن در قضاوتهايمان مي باشد.

نكته ي دوم : اگر تماشاگران فيلم فرهادي نود درصد مخالف حكومت باشند ده درصد تماشاگران اخراجي ها هم موافق حكومت نيستند. يعني با يك نگاه عميقتر بازهم استقبال از اخراجي ها دليل بر تعداد زياد هوادران حكومت و يا بي تفاوتي مردم نيست .در واقع اكثرمردم فقط به خاطر دو ساعت خنديدن و تفريح در كنار خانواده و دوستان به ديدن اين فيلم مي روند و تنها چيزي كه در اين بين برايشان قابل تصور نيست و از آن غافلند نه گفتن و بي احترامي به فراخوان جنبش سبز است. در مقابل از آنجايي كه فيلمهايي چون جدايي نادر از سيمين همواره مخاطبين خاص خود را داشته وفاقد جذابيت هاي سرگرم كننده ي زياد براي عوام هستند در حال حاضر ،برعكس اخراجي ها ، بيشتر به دلايل سياسي و ايفاي نقش در مبارزات مدني مورد استقبال واقع مي شوند كه انصافا با در نظر گرفتن اين امر فيلم فرهادي استقبال قابل قبولي هم داشته است. در يك كلام ميزان فروش فيلم ده نمكي و فرهادي مقايسه ي مناسبي بين مخالفين و موافقين حكومت و حتي مردم خواهان تغيير با مردم بي تفاوت نسبت به سرنوشت مملكت نيست، بلكه تنها مقايسه اي بين ميزان قشر نخبه و آگاه جامعه با قشر ناآگاه آن است.

نكته ي سوم : حتي اگر با وجود در نظر گرفتن دو نكته ي اول همچنان عصباني و دلخور هستيم باز هم محكوم كردن و توهين به هموطنانمان راه حل مناسبي نيست و اصلي ترين ايراد به تبليغات محدود و كم كاري خود ما بر مي گردد. بنا براين دوست سبز و عصباني من بهتر است ابتدا بدون عصبانيت به اين سوالها در ذهن خودت پاسخ دهي و بعد به محكوم كردن ديگران بپردازي :آيا تا به حال در شهرتان پوستر و شب نامه اي به دستت رسيده است كه شما را با دلايل محكم از ديدن اخراجي ها باز دارد ؟ آيا از مردمي كه بالاترين نمي خوانند و حتي سابقه ي ده نمكي و هدف اين فيلم را هم نمي دانند انتظار داشتي كه براي ديدن اخراجي ها با آن همه تبليغ و جنجال جلوي سينما صف نكشند؟ آيا دست كم ده نفر از اطرافيانت را براي نديدن اين فيلم قانع كرده اي ؟ اصلا آيا تا به حال متوجه نشده اي كه ما در هدف قرار دادن آگاهي " چشم اسفنديار خودكامگان" امكاناتمان بسيار محدود است و نياز به يك عزم راسخ داريم.

 


تخت جمشيد باشكوهترين و باعظمت ترين ميراث ملي و تاريخي كشور اين روزها به طوري تاسف بارتر و نگران كننده تر از قبل در معرض تخريب و فرسايش قرار گرفته است طوري كه گويا قرار است اين بار نه قرباني آتش اسكندر، بلكه قرباني سيلاب بي توجهي مسئولين بي كفايت نظام شود و گويا قرار است كه ما بار ديگر از اين حسرت و آرزو لبريز شويم كه اي كاش جمهوري حاكم بر سرزمين ما جمهوري ايراني بود تا يك جمهوري اسلامي با ماهيت تماما ضد ايراني .

به هرحال ابلهانه است كه اگر فكر كنيم سردمداران اين نظام و درواقع غارتگران داخلي پشيزي براي از بين رفتن تخت جمشيد نگران شوند و برعكس نهايت آرزوي قلبي آنهاست كه تمامي بناها ونمادهاي هويت ايراني و غيرديني يك شبه در اثر بلايي ناگهاني بسوزند و و فردايش طوفاني خاكستر آنها را به همراهي تمامي افتخار و غرور تاريخي و دريك كلام حس خودباوري مردم ايران تا كيلومترها از اين سرزمين دور كند. زيرا در اين صورت است كه آنها مي توانند با خيال راحت به ما بباورانند كه هرچه داريم در سايه ي حمله ي اعراب و از اسلام است و واجب است كه احترام اين دين و كساني را كه به واسطه ي آن بر ماحكم مي رانند و خود را صاحبمان مي دانند بدون هيچ كم و كاستي به جا آوريم. اصلا چقدر خوش به حالشان مي شود اگر تخت جمشيدي نباشد كه كوبنده ترو موثرتر از هزار كتاب و مقاله ،به عنوان يك مدرك عيني از تمدن پيش از اسلام، تاج و تخت حاكمان ديني ضد ايراني را به سخره بگيرد و به واسطه ي اوج علم و هنري كه در ساخت آن بكار رفته است بر دهان تمام ياوه گوياني كه علم و هنر را در ايران عاريتي از اسلام و از بركات آن مي دانند مهر سكوت بزند.

بنابراين بايد مطمئن باشيم كه اگر اين نظام به حال خود رها شود و تحت فشار نهادهاي مدني و سازمانهاي فرهنگي قرار نگيرد همچنان سرمايه هاي ما صرف حمايت از حماس و حزب الله و فربه تر شدن سيد حسن نصرالله خواهد شد در حاليكه ستونهاي تخت جمشيد بيش از پيش در بي توجهي و غفلت غرق مي شوند. واگر كاري نكنيم همچنان بسيج بودجه هاي ميلياردي خواهد داشت و در آمدهاي نفتي ما صرف طلاكاري و توسعه ي حرم امامان شيعه در عراق خواهد شد در حاليكه تمامي نقشهاي بر خاسته از آمال وآرزوهاي نياكان ما بر روي اين بنا نقش بر آب مي شوند . از اين رو مسئوليت تاريخي ماست كه يكپارچه در برابر اين هجوم نرم به هويت ايراني بايستيم و نگذاريم كه اين دشمنان ايراني ايران دستمان را از تنها بازمانده هاي تاريخي اين سرزمين قطع كنند.

 


-آهاي دختر بيا پايين ببينم، مگه صد بار بهت نگفتم كه از بالاي پله ها نپري؟
شانه هايم را با لجاجت بالا مي اندازم و مي گويم چرا نپرم داريم بازي مي كنيم و با چشمانم به دو پسر دايي هم سن و سال خودم اشاره مي كنم. مادرم ديگر چيزي نمي گويد اما چنان نگاه آكنده از خشمي به سر تا پايم مي كند كه حساب كار دستم مي آيد و ناچار جمع پسردايي ها را رها كرده و در گوشه اي كز مي كنم.
براي لحظه اي فراموش كرده بودم كه چون من يك دخترم اگربه سراغ بازي هاي خطرناك بروم مثل پريدن از بالاي پله ها ممكن است كه مريض شوم ، مريضي اي كه اولين علامتش خوني شدن لباس زيرم است. انگار هيجان بازي باعث شده بود از ياد ببرم كه همين چند هفته ي قبل كه موقع دوچرخه سواري به زمين خوردم ، دم به دقيقه به دستشويي مي رفتم و لباس زيرم را با نگراني وارسي مي كردم تا ببينم كه اثري از خون مي يابم يا نه. در هر حال با پشيماني حاصل از ناديده گرفتن توصيه ي مادر خسته و مضطرب به بالشي تكيه دادم و با زانوهاي بازي كه از زمين فاصله داشتند پاهايم را دراز كردم . اينبار تشر مادربزرگ بود كه مرا به خود آورد : دختر جون خودتو جمع و جور كن ، اين چه وضع نشستنه، عيب داره!
اي داد بيداد! امروز عجب فراموشكار شده ام، يادم رفته بود كه يكي ديگر از تفاوتهاي من با پسرها اين بود كه من حق نداشتم هر طوري كه دلم مي خواست بنشينم و دراز بكشم حتي اگر مهماني در منزل نباشد.

اين بود گوشه اي از خاطرات دور ولي هميشه زنده ي كودكيم ، مروري بر دوره هاي پر از سوالهاي نا تمام من و توجيح هاي مضحك اطرافيانم و مروري بر دوره هاي ندانستن و بي خيالي در امروز آگاه و هوشيارم . امروزي كه پاسخ سوالاتم را هرچند دير اما سرانجام دريافته ام و نيك مي دانم كه چرا بايد به توصيه ي مادر بزرگ در مورد نحوه ي نشستنم گوش مي كردم و چرا مادرم مرا از بازيهاي فيزيكي منع مي كرد و اصلا فهميده ام كه چرا همه بيشتر از سر و دست و پايم و از همه مهمتر روحم نگران پرده ي بكارتم بودند. فهميده ام كه چه سرنوشت شومي دارم كه در كشورم ارزش جانم نصف ارزش جان يك مرد است و صداقتم را در شهادتم به اندازه ي كافي قبول ندارند. فهميده ام كه موهاي من عامل بارش شهاب سنگ، زلزله ، سيل ، انفجار اتمي و ... هستند حتي اگر هفت هشت سال بيشتر نداشته باشم و بالاخره فهميده ام كه چه روزهاي شاد و پرحرارتي را در اين مملكت باخته ام . همان روزهايي كه دلم مي خواست با صداي بلند بخندم و قهقهه بكشم و همه ي رگهايم را سرشار ازهيجان و شادي بكنم اما ترسيدم كه به جلف و سبك بودن متهم شوم. روزهايي كه از پشت پنجره به بازي پسرها نگاه مي كردم و دلم براي چند دقيقه گل كوچيك پر مي زد اما از ريشخندهاي بقيه مي ترسيدم ،آخر ترسيدم كه بگويند دختر جان خجالت بكش تو ديگه سيزده چهارده سالته. يا همان روزهايي كه دلم مي خواست وقتي پسر همسايه مان را ميبينم غير از لبخندهاي دزدكي و معصومانه در گوشه ي دنج يك پارك يا كافي شاپ كنارش بنشينم و بااو يك ساعت ،‌نه دوساعت ،‌اصلا هرقدر كه دلمان مي خواست حرف بزنم اما ترسيدم كه نكند آشنايي ، فاميلي از بد حادثه ما را ببيند و خبرش به گوش پدر و برادرم برسد .
امروز كه به بهانه ي روز زن اين دل نوشته را مي نويسم متوجه مي شوم كه رنجهايي كه فقط به خاطر زن بودنم ، به خاطر چيزي كه نقشي در انتخابش نداشته ام تحمل كرده ام وسيعتر از آن چيزي بوده كه همواره تصور مي كرده ام . بلي ،من رنج بردم،‌من از دستمالي ها و متلك هاي مردان و پسران ايراني رنج بردم هرچند كه بر سرشان كوچكترين فريادي نكشيدم ، چون ترسيدم كه آبروريزي شود ، چون دلم برايشان سوخت كه سركوب غريزه هاي طبيعي شان چقدر آنها را محتاج نوازش يك زن آنهم نوازشي آميخته با ترس و سراسيمگي كرده است.من حتي شكايت آنها را به نزد هم جنسانم هم نبردم ، چون از آنها هم به خاطر سرزنش ها و غرزدنهايشان خسته بودم . از اينكه خيلي مواقع به خاطر پوشيدن لباس هاي تنگ و كوتاه يا بيرون گذاشتن موهايم خودم آخر سر محكوم و متهم به جلب توجه مي شدم خسته بودم . هيچ كسي اهميت نمي داد كه من هرگز لباس گشاد و بلند را دوست نداشته ام يا شال بيشتر از مقنعه به من مي آيد . گويا درك نمي كردند و نمي كنند كه زن همواره و از روي غريزه دوست دارد زيبا و خواستني به نظر برسد و اين اول از همه به خاطر دل خودش است نه جلب توجه ديگران. همانگونه كه درك نمي كردند من خواندن رمان و بحث هاي سياسي را به گوش دادن به غيبت هاي آنها پشت سر مادر شوهر و خواهر شوهرهايشان ترجيح مي دهم و يا علاقه اي به از بر كردن مدل پرده و رومبلي هاي ليلا خانوم و دخترعمه مينا ندارم.

سخن آخر:شرمنده اگردرد دلهاي من طولاني شد و حوصله تان سر رفت ، جدا قديمي ها راست گفته اند كه آدم دردمند پرحرف مي شود . اما واقعيت اين است كه من به عنوان يك زن ايراني ناخشنود از تبعيض هاي جنسيتي ،فقط دردمند نيستم بلكه يك بازنده نيز به شمار مي روم ، من بازنده ي روزهاي بي دغدغه ي كودكي ، كنجكاوي هاي بلوغ ، شور جواني ، غرور زنانه و خيلي چيزها ي ديگر هستم. بازنده اي كه چندين گل عقب است ولي در همين چند دقيقه ي وقت اضافي مي كوشد تا شايد بتواند نتيجه را به نفع دختران آينده ي اين سرزمين تغيير دهد، مي كوشد تا شايد از او به عنوان بازنده اي ياد شود كه جوانيش را سوزاندند و به او نسل سوخته لقب دادند اما نتوانستند آگاهي هاي ذهني او را به يغما و تاراج ببرند و همين تنها دلخوشي او در اين روزگار بي خوشي است.

 



مي دانم كه با اين نوشته به احتمال زياد متهم به ايجاد هاله اي از نااميدي به دور مبارزات سبزمان مي شوم اما ناچارم كه تلخي حقيقت را به شيريني توهم ترجيح دهم به اين اميد كه در بازار شلوغ شعار و وعده، واقع بيني نيز خريداري داشته باشد.حقيقت تلخ مد نظر من اين است كه 25 خرداد 88 با اين شرايط و امكانات هرگز تكرار نخواهد شد، چرا كه آن شور و شوق سياسي و شك ناشي از كودتاي انتخاباتي اندك اندك ، به مرور زمان و به مدد سركوب وحشيانه ي حكومت فرونشست و جنبش حيات كنوني اش را تنها وامدار ميل شديد به تغيير در وجود جوانان و فعالين سياسي است.

درست است كه همين حضور پراكنده نيز جاي قدرداني و اميدواري دارد ، اما اگر درپي تغيير سريع و كم هزينه تر نظام هستيم بايد ميل وعلاقه به تغييررا در روح و جان همه ي اقشار جامعه به بيشترين حد ممكن برسانيم به طوريكه حاضر به دادن هزينه هاي نه چندان پايين براي تغيير شوند .روشن است كه براي تحقق اين امر ابتدا بايد بتوانيم با اكثريت خاموش و در عين حال ناراضي از شرايط كنوني ارتباط برقرار كنيم و نياز ها و دغدغه هاي آنها را بشناسيم.

در حال حاضر ما براي ايجاد ارتباط با قشر خاموش جامعه با دو مشكل عمده روبرو هستيم : اول اينكه متاسفانه قسمت عمده ي اين اكثريت خاموش را گروههاي مذهبي و كم درآمد جامعه تشكيل مي دهند كه به خاطر تمايلات مذهبي و يا مشغله هاي روزمره ارتباط محدودي با ابزارهاي ارتباطي چون ماهواره و اينترنت دارند و از اين روتنها كانالهاي ارتباطي ما با آنها در داخل مرزهاي ايران و از طريق روشهايي چون اسكناس نويسي و شعارهاي سر داده شده در كف خيابان است.

مشكل دوم كه جديتر و مهم تر از اولي است به عدم شناخت ما از نيازهاي واقعي مردم بر مي گردد و عدم پاسخ شفاف به اين پرسش كه واقعا چند درصد از قشر خاموش جامعه به اهدافي چون حجاب اختياري يا متوقف شدن قوانين قصاص و اعدام در كشور اهميت مي دهند . شايد برايمان ناخوشايند باشد اما واقعيت اين است كه حتي تاكيد افراطي بر روي اين اهداف مي تواند به ايجاد فاصله و شكاف بين اقشار سنتي و جنبش ختم شود، چرا كه در نظر اين گروه از هموطنانمان حجاب اختياري به فساد جوانان و متوقف شدن اعدام هم به هرج و مرج و افزايش بزهكاري در جامعه منجر مي گردد . همچنين اين مردم جان به لب رسيده اما خاموش و گوشه گير آنقدر گرفتارند كه ديگر دغدغه ي آزادي زندانيان سياسي را ندارند، هرچند كه برايشان متاسف و غمگين مي شوند. براي آنان آزادي عقيده و بيان اولويت اول نيست بلكه بهبود كيفيت زندگي و اگر فرصت كنند بي ارزش شدن دين به دليل آميختگي آن با سياست دغدغه ي اصلي است.

البته سخن من آن نيست كه جنبش بايد در حمايت از اهدافي عالي چون حمايت از حقوق زنان و حجاب اختياري كم كاري كند بلكه بيشتر علاقه مند انتقال اين موضوع هستم كه تاكيد موازي و بيشتر بر روي مسائلي چون رفع تورم و بيكاري بهترين روش براي كشاندن مردم به كف خيابانها براي تغيير است. اگر اهداف اقتصادي در اولويت خواست هاي جنبش قرار بگيرند ديد اين اكثريت خاموش نسبت به جنبش سبز از سمت بي تفاوتي يا برخورد با احتياط به سمت همدردي و مشاركت سوق داده مي شود . اين بار از ديد آنان جواناني كه در برابر هجمه ي سركوب به خيابان مي آيند بر خلاف تبليغ حكومت فقط نماينده ي قشر مرفه و متوسطي نيستند كه خوشي زير دلشان را زده و تنها خواستشان آزادي روابط پسر و دختر است، بلكه اين جوانان نيزهمچون آنان نگران مشكلات اقصادي و نبود شغل و امنيت شغلي هستند. به هر حال همين تغيير ديد باعث مي شود كه گروههاي كارگري و كم درآمد خود را در جنبش سبز منزوي و غريبه و از همه مهمتر بي هدف حس نكنند و ديگر ته دلشان نگويند كه موسوي باشد يا احمدي نژاد چه فرقي به حال ما مي كند ؟! در نهايت اگر همه ي اقشار جامعه را دچار عطش تغيير كنيم آنگاه است كه مي توانيم به سرنگوني رژيم اميدوار باشيم حال چه با كوكتل مولوتف چه با تظاهرات سكوت!

 

درباره‌ی من

عکس من
سحر
مي نويسم تا بگويم كه می‌انديشم، می‌انديشم پس هستم، من در یکی از تاريك‌ترين و تنگ ترين دالان‌های تاريخ هستي يافته‌ام، همانجا كه به نيستی‌ها هم رحم نمی‌كنند، اما باز سرخوش از آنم كه هنوز هستم.
مشاهده نمایه کامل من

دنبال کننده ها