جنگ نرم در دبیرستانهای دخترانهی ایران / قسمت دوم
ازوقتی که فهمیده بودم دوست پسر دختر همسایه با سعید ایاق و رفیق جان جانی است در خانهمان را با دوستی و محبتی تصنعی به روی این دختر خاله زنک و نچسب گشوده و توانسته بودم اطلاعات مختصری در مورد پسری که قصد داشتم عاشقش شوم به دست آورم. حالا دیگر میدانستم که سعید سال قبل پیش دانشگاهیاش را تمام کرده و امسال پشت کنکوری است. کمی دختر باز است( اصطلاحی که دختر همسایه به کار برد) ولی در حال حاضر با کسی رابطهای ندارد و کم و بیش برای کنکور میخواند.
برای به دست آوردن این اطلاعات مختصر و مفید مجبور شدم هم برای ساعتها و روزها وراجیها و لافهای دختر همسایه را راجع به هنرهای خانه داری و آشپزی اش تحمل کنم وهم ناچار سفرهی دلم را پیش رویش باز کرده و با او از تمایلم به دوست شدن با سعید حرف بزنم. خوشبختانه این رازگشایی عاقبت خیری داشت و باعث شد که بار گرانی از روی دوشم برداشته شود. دختر همسایه پیش دوست پسرش دهن لقی کرد و دوست پسرش هم فورا همه چیز را کف دست سعید گذاشت که پسر جان حواست باشد که در سرویس مدرسهای که هر روز ده دقیقه به یک از جلوی مغازهتان میگذرد دختر سبزهای هست که با دیدنت به شوق میآید و لبخندی ناخودآگاه از لبهایش جان گرفته و تا عمق چشمان درشت سیاهش جاری میشود. سعید! راست و دروغش با خودش اما گفتهاست به تو نظر دارد.
از آنجایی که هدف من از این نوشته ذکر ناملایماتی هست که به سبب وضعیت سیاسی و اجتماعی خاص حاکم بر ایران بر دختران هم نسل من به خاطر آرزوها، تمایلات و دغدغههای طبیعی دوران بلوغ وارد شده و میشود و نه شرح یک رابطهی دوست دختر پسری ، زیاد به چگونگی پا گرفتن رابطهام با سعید نمیپردازم. تنها به این توصیفات بسنده میکنم که شروعش با همان لبخندهای سر راهی بود و لبهایی که برای لبخند زدن سر ساعت ده دقیقه به ده کوک میشدند، در ادامهاش سرزدنهای من به مغازهی مرغ فروشی به بهانهی خریدن تخم مرغ ، رساندن پیغامها و تعیین اولین وعدههای دیدار با همکاری دختر همسایه و دوست پسرش، دیدارهای مخفیانه در مسیر فرعی مدرسه تا خانه و بالاخره شتاب قدمهای من تا مبادا دیرتر از دختران همسایهی هم سرویس به خانه مان برسم . به این ترتیب من و سعید به فاصلهی چند هفته از آن خبرچینی در ظاهر خائنانه اما در اصل فایده مند با هم دوست شدیم و چند روز بعدتر او اولین هدیهی عاشقانهی زندگیم را به من داد، یک انگشتر نقرهی ظریف با یک نگین کوچک درمیانهاش.
خدا میداند که آن روز چه حس غریب و شیرینی داشتم. به محض رسیدن به خانه انگشتر را درون کمد، پشت کتابهایم پنهان کردم و شب که شد در خلوت و تاریکی انگشتم کردم و با فکر سعید در ذهنم و انگشتر سعید در دستم به خواب رفتم. صبح که شد دلم نیامد آن را دوباره به مخفیگاهش برگردانم ، گذشته از آن میخواستم به دوستانم هم پزش را بدهم. بنابراین پیش خودم گفتم هرچه بادا باد و با این تصمیم از در آوردن انگشتر منصرف شدم .
زمانی که توی هال جلوی آینه ایستاده بودم و جلوی موهایم را که از مقنعه بیرون بود با دقت و وسواس درست میکردم مادرم چشمش به انگشتر افتاد و متعجب پرسید: این رو دیگه از کجا آوردی؟ لحظهای خشکم زد و چشمانم بیاختیار روی انگشتر خیره شدند، بعد به خودم آمدم و در حالیکه سعی میکردم دستپاچگیام را پنهان کنم جواب دادم: پریسا برام کادو خریده. دیگر فرصت ندادم که بپرسد به چه مناسبتی خریده یا چرا قبلا نشانم نداده بودی. دیر کردن را بهانه کردم و فورا از خانه بیرون زدم.
به محض اینکه به مدرسه رسیدم از کادوی سعید رونمایی کردم و انگشتر در فضایی درهم آمیخته از شوخی و هیجان بین دوستانم دست به دست شد. هر کدام به نوبت دستشان کردند و با شیطنت نظری دادند:- قشنگه ولی به من بیشتر میاد – چقدر ظریفه خسیس یه بزرگترشم نگرفته – تیتانیومه؟ - نه بابا پشتش شماره داره نقره س . دست آخر هم پریسا گفت این انگشتر باید همیشه دستت باشد تا به سعید نشان دهی که چقدر برایت باارزش و خاطره انگیز است. جواب دادم حتما بی آنکه خبر داشته باشم عمر این انگشتر در دستان من به یک روز هم نخواهد رسید.
چند ساعت اول مدرسه به خیر گذشت ولی همین که زنگ تفریح دوم زده شد و من و دوستانم راهی کلاس شدیم با یک بدشانسی زود هنگام مواجه شدم. کلاس ما طبقهی دوم بود و من هنوز پایم را روی پلهی اول نگذاشته بودم که دستی با خشونت آرنجم را گرفت و مرا به عقب برگرداند. یکی از ناظمهایمان بود که بیمقدمه و با خشونت دستور داد: اون انگشتر رو درآر به من بده. از بهت و ناراحتی سر جایم میخکوب شدم. چند بار سفارش کرده بودند که آوردن انگشتر و هرگونه بدلیجات و وسایل تزئینی به مدرسه ممنوع است ، اما در عمل زیاد سخت گیری نمیکردند و حتی دوستم نگار همیشه انگشتر دستش میکرد اما در اثر همین سهل گیری و زیر ذره بین قرار ندادن دستان دانش آموزها با بدشانسی این چنینی مواجه نشده بود. همچنان در بهت و شوک بودم که دوباره داد ناظم در آمد: مگه کری؟ گفتم انگشتر رو در بیار. مستاصل و درمانده چاره را در التماس دیدم: خانوم تو رو خدا، قول میدم دیگه دستم نکنم. به خدا این اولین روزیه که... اجازه نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت بیشتری سرم داد زد: در میاری یا انگشتت رو بشکنم خودم در آرم.توجه همه به سمتمان جلب شده بود و من دیگر نخواستم بیشتر تحقیر شوم. انگشتر را با دستانی سرد و لرزان در آوردم ، با چشمانی که پردهی نازکی از اشک رویشان کشیده شده بود برای آخرین بار نگاهش کردم و بعد به دستان خشک و سرد ناظم سپردمش تا خیالش آسوده شود که ماموریت مقدسش را در اسلامی و ارزشی کردن مدارس به درستی و با موفقیت انجام داده است.
مملو از عصبانیت و درماندگی شده بودم و حتی فحشهای دوستانم به ناظممان هم نمیتوانستند من را از آن حال زار و رقت انگیز بیرون آورند. روانی ، مریض ، ترشیده ،عقدهای و هر لقب دیگری که به ناظممان داده میشد تاثیری در عوض کردن بخت بد و نامهربان من نداشتند. من هدیهی سعید را نتوانسته بودم بیشتر از یک روز حفظ کنم و همین باعث میشد که احساس بیعرضگی کنم و از این بیعرضگی شرمنده باشم. آن روز و آن شب را در دست و پا زدنهای ذهنیام برای یافتن راه حلی که جبران بد شانسی ام را بکند سپری کردم و فردا که شد هرچه پس انداز داشتم توی کیفم گذاشتم با این تصمیم که بعد از مدرسه عین همان انگشتر را برای خودم بخرم و به سعید راجع به از دست دادن آن چیزی نگویم. وقتی مثل دیروز جلوی آینه ایستاده و آمادهی رفتن میشدم مادرم متوجه جای خالی انگشتر در دستانم شدو پرسید: انگشترت چی شد همون رو که میگفتی پریسا برات خریده ؟ گفتم گرفتند ، ناظممان دید و گرفت وبی آنکه توضیح بیشتری بدهم از خانه بیرون زدم.
تلاشهای چند روزهی من و دویدنهایم از یک مغازهی نقره و بدلیجات فروشی به مغازهی دیگر هیچ ثمری برایم نداشتند و من نتوانستم انگشتری عین انگشتر هدیه شده از طرف سعید یا لااقل مشابهش را پیدا کنم. دوستانم سر به سرم میگذاشتند که حتما گفته سفارشی برایت بسازند یا اینکه مال خواهرش بوده ،کش رفته و برای تو آورده ، به همین خاطر هم تو این مغازههای اطراف پیدایش نمیکنی.
در هر حال خسته و ملول از یافتن انگشتر تصمیم گرفتم که واقعیت را به سعید بگویم و او خودش انتخاب کند که آیا دوست دارد به رابطه با یک دختر بی عرضهای مثل من ادامه بدهد یا نه؟ بنابراین در اولین قرارمان بعد از آن ماجرا در حالیکه چشمان پرسشگر سعید متوجه جای خالی انگشتر روی انگشتم بود و احتمالا در ذهنش برای نبودن آن دلیل تراشیهای خاص خودش را میکرد، دل به دریا زدم و با ناراحتی و شرم گفتم: سعید انگشترم رو ناظممون دید و گرفت. بر خلاف انتظار من سعید نه ناراحت شد و نه چندان تعجبی به خرج داد. فقط کمی مکث کرد، طوری که انگار میخواست مناسبترین جمله را برای تسکین و دلداری من پیدا کند، و بعد با ملایمت گفت : فدای سرت از این بدبیاریها برای همه پیش میاد. این لحن دلسوزانه و محبت آمیز برعکس باعث شد که غم از دست دادن انگشتر را بیشتر حس کنم. سعید هم از سکوت سردم متوجه همین موضوع شد و این بار از در خنده و شوخی وارد شد: آدرس خونهی این ناظمتون رو بده برم خون راه بندازم که یا انگشتر دوست دختر منو میدی یا من خودمو میکشم. با خنده گفتم: این همه شجاعی چشم نخوری یه وقت؟ - خب میخوای بکشمش همه بگن دوست پسرت قاتل از آب در اومد اصلا ول کن در خونهشونم نمیرم به جاش یه انگشتر دیگه برات کادو میگیرم ولی پیش خودم نگه میدارم تا اینبارگمش نکنی. هردو خندیدیم و من که از غم و عذاب چند روزه خالی شده بودم برای اولین بار حس کردم که سعید را نه به خاطر تجربهی یک رابطهی عاشقانه، نه به خاطر بی دوست پسر نماندن بلکه به خاطر خودش، به خاطر اینکه سعید بود، دوست دارم. من خود سعید را دوست داشتم!