سرمشق





در ایران ما دو گونه ملت داریم. اولین گونه، ملت محبوب خامنه‌ای و به واقع تنها ملت موجود در کشور از نظر اوست. یعنی همان نوع همیشه در صحنه که اتفاقا ید طولایی هم در خلق حماسه دارند و همواره آماده‌ی آبروسازی برای بی‌آبرویان تکیه‌زده بر تخت ولایت هستند. در مقابل اینها هم گونه‌ای قرار دارد که بنا به دلایل غیرموجه اینطور نیست که همیشه در صحنه حاضر باشند و خود زیرگونه‌های مختلفی را در بر‌می‌گیرد: زیرگونه‌ای که کلا از صحنه‌گریزانند و برایشان مهم نیست کدام خان بیاید و کدام یک برود. زیرگونه‌ای که فقط موقع انتخابات (نه مراسم حکومتی) جهت مهر خوردن شناسنامه به صحنه‌ می‌آیند و نمونه‌اش خیل عظیم کارمندان دولت هستند. یا زیرگونه‌ای که هر سی سال یکبار به صحنه‌ می‌آیند و آن هم چه آمدنی. اغتشاش ساز و فتنه‎آفرین، طوری که برای خامنه‌ای نیامدنشان به صرفه‌تر است. و بالاخره زیرگونه‎های آخر که فراوانی کمتری دارند و شامل کسانی هستند که اخیرا از حضور در صحنه خود داری می‌کنند(خواص بی بصیرت) و یا مخفیانه و هول هولکی به صحنه می‌آیند، کارشان را می‌کنند و جلدی به چاک می‌زدند (مثل مرد عافیت، خاتمی خوش غیرت).

بنابراین با توجه به این همه تنوع می‌شود گفت که ایران یک کشور چند ملیتی‌است و جمهوری اسلامی هم همواره با آگاهی از این امر هدفش را بر کاستن از افراد گونه‎های غایب و افزودن بر تعداد آماری گونه‎های حاضر قرار داده است. کشمکشی پرهزینه که هرچند تاکنون به خاطر ماهیت دیکتاتوری آن بردی برایش به همراه نداشته اما هرچه باشد باعث شده مهارت صحنه گردانی و صحنه سازی را بیاموزند و یاد بگیرند که چگونه با تطمیع یا تهدید، جمعیتی در حد برآورده شدن نیازهایشان به صنه بیاورند. همان چیزی که اپوزیسیون ایران قادر به آن نیست و نمی‌تواند این مردم ِ پشت کرده به خامنه ای را به نفع سرنگونی حکومت به صحنه بیاورد.

در این میان شاید مهمترین علت این عدم موفقیت برای ساختن صحنه‌ای مردمی و دیکتاتور ستیز در برابر صحنه‌ی حکومتی، به ناتوانی ابزارهای اپوزیسیون برای به صحنه آوردن مردم برگردد.در واقع مردمِ‌ گاه و بیگاه غایب از صحنه، در میانه گرفتار آمده‌اند. از یک سو خامنه‌ای و اعوان و انصارش هستند که نان و جان مردم را در اختیار گرفته‌اند ، به هر که بخواهند نان و جان می‌بخشند و از هرکه نخواهند این عناصر حیاتی را می‌گیرند و در سوی دیگر اپوزیسیونی هست که جز وعده‌ی آزادی و دموکراسی چیز دیگری در چنته ندارد. حال این مردم گرفتار در میانه هستند که باید انتخاب کنند: دموکراسی در مقابل نان؟ آزادی در برابر جان؟ حفظ تمامیت ارضی در برابر میزان سپرده‌ی ارزی؟ اسارت و زندان در برابر آبادی ایران؟ در حقیقت اینجا همان بزنگاه انتخاب است ،نقطه‌ی کور مبارزات چندین ساله علیه حکومت اسلامی و تکرار دردبار این پرسش که زمانی که واقعیت ترسناک از دست دادن جان و مال و آزادی بر رویای لرزان دموکراسی و حق انتخاب غلبه می‌کند، کدام نیرویی می‌تواند انگیزه‌ای برای کشاندن مردم به یک صحنه‌ی ضد حکومتی باشد.

در اینجا چندین پاسخ به ذهن می‌آید. یکی اینکه شاید یک شور و هیجان انقلابی و مقطعی، آن شور و هیجانی که قدرت حسابگری و مصلحت اندیشی را فلج کند بتواند به صورت موقت مخالفین را به صحنه بیاورد، حال بماند که این شور موقت تا چه حد می‌تواند گره از نقطه‌ی کور مبارزات بگشاید. پاسخ دیگر اینکه شاید لازم باشد که اختیار نان و جان مردم از دست خامنه‌ای خارج شود و او تعیین کننده سرنوشت هفتاد میلیون جماعت نباشد و درغیاب این ابزارهای تهدید و تطمیع حکومتی، اپوزیسیون بتواند کاری از پیش ببرد، چیزی که فقط از عهده یک دولت یا دولتهای خارجی نیرومند بر می‌آيد. در نهایت هم اینکه شاید موثرترین و مفیدترین چاره این باشد که فعالین اپوزیسیون در ابزارها و راهکارهای خود تجدید نظر کنند، یعنی اینکه اولا رویای آزادی و دموکراسی را از پشت ویترین شفاف‌تری به مردم عرضه کنند (شفاف باشند و شفافتر عمل کنند) و دومن به مخلوط دموکراسی و آزادی عناصر حیاتی دیگری مثل تامین خواستهای اقتصادی و رفاهی را هم اضافه کنند تا بتوانند در برابر ابزارهای خامنه‌ای چیزی برای عرضه داشته باشند.

 


برادر صادقی دیشب خواب امام رو دیده. روحه فداهُ اصلا عوض نشده بوده با همون صلابت و اقتدار سال 57 ، مشتهاش رو گره کرده بوده و می‌خواسته تو دهن برادرمون بزنه که فورا جاخالی می‌ده و میگه: اماما دست نگه دار آمریکا اون طرفه اینجا شلقم آباده. با شنیدن این حرف امام گره از مشتها باز کرده ،دست به سوی جامی درازمی‌کنند و با عطشی روحانی اون رو تا قطره‌ی آخر سر می‌کشند. برادر که با دیدن این حرکت متعجب شده بوده با شیطنتی بسیجی وارمیگه اماما شما هم؟
امام اخم می‌کنند و می‌فرمایند: جام زهر بود فرزند و الا این وصلَه ها به ما نَمی‌چسبد. - برادر:چرا روح خدا؟ جنگ که خیلی وقته تموم شده. امام با اخم بیشتر: تو کَه خبر نداری این نامردها توی قبر هم هر روز زهر به خوردمان می‌دهند.
در اینجا برادر به نشانه‌ی همدردی سری تکون می‌ده و با اشک و آه می‌گه: بله امام راحل. وضع ایران آشفته هست مگر آنکه آن حضرت آقا معجزه ای بکنه. اما امام خنده‌ای ملکوتی و عرفانی می‌کنند و می فرمایند: مردک چه ایرانی؟ جدا که لقب عرزشی مخلس برازنده‌ی شماهاست. این ایران از اول هم به تخممان نبود لکن هموارَه تقیه می‌کردیم و می‌گفتیم دلسوز مملکتیم. و الا من هرچَه کردم برای اَسلام عزیز، اَسلام ناب محمدی بود. حالا هم نگرانیم که قصاص چرا به حد کفایت اجرا نمی‌شود؟ چرا دست و پا نمی‌برند؟ چرا سنگسار کم شده است؟ اصلا به قول این منافقین مملَکَتَه داریم.
برادر از سر دلداری میگه: روحی فداه یا امام راحل نگران نباشید. ان شالله اگه همینطوری پیش بریم عن قریب یک جنگ راه می‌ندازیم که اون هشت سال دفاع مقدسمون پیشش مار و پله بازی هم نباشه. امام: احسنت بارکَ الله راستش دوسال قبل وقتی عزرئیل که فرشته‌ی مخلص خداست و تابستان 67 تعاون و همکاری عظیمی با هم داشتیم خبر آورد که تو تظاهرات میلیونی 25 خرداد فقط بیست تا از دشمنان اسلام کشته شدن جام که هیچ چی یک بشکه زهر خوردم. آخر اگر در دوران طلایی ما بود مگر به بیست که سهل است به دویست نفر رَضایت می‌دادیم .امر می کردیم خیابانها را ببندند هرچَه بمب داریم بر سر منافقین و مفسدین فی الارض بریزند.
برادر از شنیدن این حرفها موهای خوابیده اش سیخ میشه و میگه: اماما به چفیه ی اون یکی امام قسم که کمکاری نکردیم مخصوصا تو کهریزک فتح المبینی کردیم که از بهترین خاطرات جهادمون فی سبیل اللهه . اما چه کنیم که به فرمایش رهبر باید هوای جذب حداکثری رو هم داشته باشیم.- امام: ببند آن دهانت را کره خر که هرچه می‌کشیم از دست آن خر است. ما گفتیم اقتصاد مال خر است نگفتیم که حکومت مال خر است. رهبری مال خر است.رهبر فقط روح الله بود که مرد. خاک بر سرت رفسنجانی که عجب خری را جای من به این مخلس های بیچارَه انداختی.
برادر: عفو بفرمایید یا امام راحل قدس سرسره امام: احمق قدس سره. سرسره را دشمنان اسلام می‌گویند.
در اینجا برادرصادقی شرمگین میشه و سعی می کنه بحث رو عوض کنه، برای همین میگه: اماما نظر شما راجع به رییس جمهور ولایی چیه.
امام سری تکان داده و می‌فرمایند: همان انترالسلطنه را می‌گویی؟ آخر من نمی‌دانم سید حسن خودمان با اون سفیدی و هلویی چه کم داشت که جایش این ملیجک را بالا برده اند. اصلا نوه‌ی خودمان به کنار خاک بر سر الدنگ آقاتان که موسوی را به این شیاد هاله دزد فروخت. این خامنه‌ای از همان اول چشم دیدن این میرحسین را نداشت. ما چند بار واسطه شدیم لکن حسود هرگز نیاسود. این را هم بگویم که موسوی حسابش از سبزهای آمریکایی جداست. از همان روز اول که دیدیمش مهرش به دلمان افتاد. جوان خجالتی و مخلصی بود .مملکت را هم در دوران طلایی خوب اَدارَه می‌کرد.
برادر صادقی به فکر میره: ای بوی گل و سوسن و یاسمن آمد شما خودتون فرمودید میزان حال افراد است. احتمالا آقا هم با بصیرت مثال زدنیشان می‌دونستند که قراره این موسوی تو سبز از آب در بیاد برای همین داشتن زیر آبش رو پیش شما می‌زدن.
امام از این جسارت آشفته میشه و با غضب و ابهتی آسمانی میگه: آقاتون چیز می‌خوردند که زیر آب می‌زدند. اگر این نمک نشناس بصیرت داشت که آن همه فساد و گرانی نمی‌شد. کاری کرده که آن شاه پَدَر سوخته از بس نور به قبرش باریده شبها هم عینک آفتابی می‌زند آنوقت قبر ما هر روز ...
به اینجا که میرسه امام دیگه ادامه نمیده از شدت خشم دچار تشنج عصبی میشه و چنان مشتی بر دهان برادر صادقی می‌زنه که بیچاره از آن خواب روحانی و حزین بلند میشه و می‌بینه که دو تا از دندونهای سمت راستش لق شدن.جدا عجب معجزه و کرامتی و واقعا خوشا به سعادت ایشان.

 


جمهوری اسلامی ایران، دلار دو هزار و پانصد تومان:
مادرم می‌گوید برنج درجه دوم سوم کیلویی هشت هزار تومن شده. خدا خیر بده به اون یارو...چیچی بود اسمش؟
- عسگر اولادی مامان.
–آره همون ، باز خوبه اون پیش بینی قحطی رو کرد رفتیم یه پنجاه کیلویی برنج گرفتیم.
– ای بابا شق القمر که نکرده همه ‌می‌گفتن اون طور که دلار میرفت بالا و داره میره...راستی بذار ببینم دلار امروز چنده.
مادر اخم می‌کند: حالا بشین این سبزیها رو پاک کن باید فریزر رو پر کنیم. فقط بهانه می‌خوای از زیر کار دربری.
-ئه! مامان خب اگه من خبرا رو از اینترنت نمی‌خوندم و بهتون نمی‌گفتم که همه جا داد میزنن داره قحطی میشه اون وقت می‌رفتید پنجاه کیلو برنج بخرید؟ یا سی تا پودر لباسشویی و ده تا شامپو خانواده می‌گرفتی انبار کنیم؟ یا اصلا مخ بابا رو می‌تونستی بزنی که برا جهیزیه‌ ی من لباسشویی و چرخ گوشت بخرید تا فردای گرونی که یکی در خونمونو زد هی جهیزیه‌ی خواهرمو نکوبه سرم. یا از همه مهمتر می‌تونستی پرده‌ ها رو عوض کنی؟
مادر با ابرو به سبزیها اشاره می‌کند: بعدا، الان باید فریزر رو پر کنیم.حالا که کیلویی سه هزار تومنه ببین فردا پس فردا قیمت یه مشت سبزی پلاسیده چقدر میشه؟
چاره‌ای نیست. همچنان پای بساط سبزی می‌نشینم و در حالیکه دور از چشم مادر ته‌مانده‌ی بسته‌ای را که پاک کرده‌ام زیر آشغالهای سبزی سُر می‌دهم به بحرانهایی که دارند کشور را از قشر متوسط خالی می‌کنند فکر می‌کنم. اقتصاد و تولید از کار افتاده، مایه‌دار و بی‌مایه همه ضرر کرده‌اند اما بیشترین لطمه و سختی بر دوش طبقه‌ی کم درآمد هست. مردم اعصاب ندارند، انگار که درونشان بمبی از خشونت کار گذاشته‌اند و هر جا که زیاد داغ کنند می‌ترکند. آنگاه خدا می‌داند که ترکش‌های حاصل از انفجار تا چه حد آسیب و تلفات به بارمی آورند. ممکن است خونریزی داخلی یک زن را در زیر لگدهای شوهر بیکار و ندارش سبب شوند یا اینکه فقط به آسیب پرده‌ی گوش کودکی از ضربه‌ی سیلی مادر مستاصلش رضایت دهند. چاقو کشی و دیگر کشی و خودکشی مراتب شدیدترِ آسیب هستند. دزدی زیاد شده، از آن بدتر زورگیری.
تحریم‌ها شدیدتر شده‌اند و لی حکومت هنوز تسلیم نشده است. هنوز انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست گور بابای سلامت وامنیت. هنوز گشت ارشادیها به حجاب زنان گیر می‌دهند و جریمه‌های سنگین دستی می‌گیرند. می‌گویند که پولها را خود ماموران بر می‌دارند و دولت آنقدر گرفتار است که کنترلی روی این چیزها ندارد.هر چند هفته یکبار دیشها را جمعمی‌کنند. اینترنت هم هر از گاهی برای چند روز قطع می‌شود. مثل همین چند روز مانده به بیست و دوی خرداد(سال 1391) که شورای هماهنگی فراخوان داده بود و رضا پهلوی هم جوانان میهنش را به مبارزه بر ضد استبداد مذهبی دعوت کرده بود. اما خب، چه فایده؟ خبری نشد. به گمانم یا زیادی جان سخت هستیم یا بی نهایت ناامید از تغییر.

جمهوری اسلامی ایران، دلار چهار هزار و هفتصد تومان:
پدر غر می‌زند: یه ساعته اون سماور داره الکی برا خودش می‌جوشه. یا یکی بیاد اون چایی رو دم کنه یا اینکه خاموشش کنید بابا. فردا که پول گاز صد هزار تومن اومد من از کدوم گوری باید جورش کنم؟ مادرسرش را بلند نمی‌کند و درهمان حالی که سیب زمینی ها را خیلی نازک و با قناعت پیشگی پوست می‌گیرد جواب می‌دهد: از همون گوری که بقیه جور می‌کنن. دو ماهه ور دل من نشستی که چی بشه. برو یه کاری برا خودت جور کن. مگه اون همکارت، شوهر منیره‌ خانوم ،که داره کنار خیابون لبو میفروشه از تو کمتره؟ نه واللا نیست اما تو نشستی اینجا از صبح تا شب پای بی بی سی که ببینی این تحریمای کوفتی ... صدای زنگ تلفن مکالمه‌ی محبت آمیز مادر و پدر را قطع می‌کند. مادر گوشی را بر می‌دارد: سلام...داری گریه می‌کنی؟... چی شده؟ پدر نگران می‌پرسد کیه؟ مادر جواب نمی‌دهد حواسش به تلفن است: خب شیر خشک بده مادر؟... می‌دونم هنوز سه ماهشه. اما نمیشه که بچه گشنگی بکشه... تو از اولم شیرت خوب نبود الانم که تغذیه ی درست حسابی نداری همونم قطع شده.
با این اوصاف معلوم می‌شود خواهرم که به تازگی زایمان کرده پشت خط هست. مادر بعد از چند دقیقه حرف زدن و دلداری دادن تلفن را قطع می‌کند. پدر صدای تلویزیون را پایین می‌آورد: چی شده؟ شیر نمی‌خوره بچه‌ش. مادر خسته و رنگ پریده می‌ گوید: مگه داره که بخوره؟ شیر خشک هم پیدا نمیشه. میگه دیروز با هزار تا مصیبت یه قوطی پیدا کردن بیست و پنج هزار تومن.
پدر: خب شیر پاکتی بهش بدن. از گشنگی که بهتره؟ مادر جواب نمی‌دهد. می‌رود تا چایی را دم کند. پدر خطاب به من که در اتاقم پشت کامپیوترنشسته‌ام با صدای فریاد مانندی می‌گوید:دختر ببین خبر تازه‌ای نشده. داد می‌زنم تاصدایم به پدر برسد: نه دلار فقط دویست تومن گرونتر شده . چهار هزار و هفتصد تومن شده. پدر چیزی نمی‌گوید شاید هم زیر لبی فحش می‌دهد اما من کنارش نیستم که چیزی ببینم و بشنوم.
اوضاع به طرزی باورنکردنی پیچیده و دشوار شده است. نزدیک شب یلداست (سال 1391). هوا بس ناجوانمردانه سرد است اما شعله‌ی بخاری کمتر کسی از یک سانت بالاتر می‌رود. سه ماه است که یارانه‌ها را قطع کرده‌اند. خیلی از کارخانه‌ها وبعضی از ادارات به حالت تعطیل یا نیمه تعطیل در آمده اند. پدر چهار ماه است که حقوق نگرفته. وقتی هم که او و همکارانش اعتراض کردند گفتند که بودجه نداریم. چه بیایید چه نیایید فعلا از حقوق خبری نیست. آنها هم دیگر نرفتند. لااقل بی خود پول بنزین و یا کرایه‌ی تاکسی نمی‌دادند و حتی جوانترها مثل شوهر منیره خانوم می‌توانستند لبو بفروشند. چهار ماه است که داریم از پس اندازمان می‌خوریم به این امید که بالاخره حکومت تسلیم تحریمها شود و اوضاع به حالت قبل برگردد. هرچند که همه می‌گویند اوضاع هرگز بهتر نخواهد شد فقط امید بدتر نشدنش هست. مردم عصبانی‌اند و خاموش. اعتراضی وجود ندارد. بگیر و ببندها بیشتر شده ‌است.خامنه‌ای شب قبل سخنرانی کرد و از مصیبتهایی که پیامبر و یارانش در شعب ابی طالب کشیدند گفت و اینکه دشمن نمی‌تواند با تهدید و تحریم جلوی پیشرفت ملت مسلمان را بگیرد. بیشتر گوش ندادم. اعصابش را نداشتم.

جمهوری اسلامی ایران، دلار ده هزار و سیصد تومان:
نزدیک عید است. خواهرم دو ماه است که از شوهرش قهر کرده و با بچه ی شیرپاکتی خواره‌اش در خانه‌ ی ما بسط نشسته است. پدرم عصبانی است. می‌گوید بنده خدا شوهرت گناهی نداره. اون آدمی نیست که به خونواده‌ش اهمیت نده. ولی الان که مردم تو نون شبشون موندن کی میاد لوازم خانگی بخره که اون بنده خدا هم چند هزاری کاسب بشه. اما خواهرم گوشش بدهکار نیست. مادرم می‌گوید که قهر بهانه است. نگران بچه‌اش هست که مرتب اسهال دارد و احساس امنیتی که در خانه‌ی پدری دارد از نگرانیش کم می‌کند.همه کلافه اند و من کلافه‌تر از همه. از نق نق بچه و نداشتن اینترنت پرسرعت و تعطیلی دانشگاههاو هر روز استانبولی خوردن و و و...کلافه شده‌ام.به تمام معنا قحطی شده وگرانی آسایش و امنیت را بلعیده است. انگار نه انگار که تا دو هفته‌ی دیگر عید می‌آید. نه شادی و شوری، نه خانه تکانی‌ای و نه خرید عیدی. خیابانها خلوتند و به ندرت صدای ترقه‌ای نوید آمدن سال 1392 را می‌دهد.
احساس خفگی می‌کنم.سرم را از پنجره بیرون می‌آورم و چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم خودم را از آه و بغض خالی کنم. تلفن زنگ می‌زند. خیر باشه این وقت صبح. می‌روم تا قبل از آنکه صدای زنگ بچه را بیدار کند گوشی را بردارم. برادرم هست. بدون سلام دادن می‌گوید: مشتلق بده. ایران قراره فعالیت هسته ایش رو تعلیق کنه، تحریم ها رو بالاخره بر می‌دارن. با تعجب می‌گم واقعا؟ و بعد از تاییدش با سر مستی می‌خندم. مادر که مشغول تدارک صبحانه هست می‌پرسد چی شده. گوشی را دستش می‌دهم و خودم می‌روم تا به دوستانم خبر دهم. گوشی موبایلم را که بر می‌دارم می‌بینم هفت هشت مسیج نخوانده دارم. یکی یکی باز می‌کنم. همه ی اس ام اس ها پر از شادی و خبر تسلیم ایران هستند. توی دلم می‌گویم انگار من آخرین کسی هستم که خبر دار شده ام و باز می‌خندم.
آن روزقصد دارم تا عصر پای تلویزیون و اینترنت بنشینم. صدا و سیمای حکومت خبری از تعلیق نمی‌دهد. انگار هنوز رویشان نشده است که بگویند این همه مصیبت برای هیچ بود. اما برعکس فضای مجازی بلافاصله پر از خبرها و واکنش های گوناگون شده است و می شود.کاخ سفید اعلام می‌کند که غرب به حسن نیت ایران پاسخ خواهد داد. بقیه‌ی کشورها و حتی روسیه و چین که تا دو ماه آخر از تحریم‌ها پیروی نمی‌کردند از تصمیم ایران ابراز خرسندی می‌کنند. همه شادند البته تقریبا همه. چون ارزشی‌ها کفن می‌پوشند و با شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست در خیابان‌ها راه می‌افتند. اما اینبار بهشان کیک و ساندیس داده نمی‌شود. برعکس تا جا دارند به دست مامورین ضد شورش کتک می‌خورند. ارزشی ها عقب می‌نشینند. اندکی بعد دوباره تجمع می‌کنند اما اینبار با شعار: ما همه سرباز توایم خامنه‌ای گوش به فرمان توایم خامنه‌ای. به بسیجیها ساندیس می‌دهند اما باز هم از کیک خبری نیست. انگار قحطی به بودجه‌ی بسیج هم سرایت کرده است.
شب که می‌شود اخبار را مرور می‌کنم . دلار همان ده هزار و سیصد تومان شب قبل است. همین که بالاتر نرفته خوشحال کننده است و لابد چند مدت طول می‌کشد تا همه چیز به روال قبل برگردد. حدسم درست از آب در می‌آید و دو روز بعد که ساعت هشت شب به اینترنت سر می‌زنم رویایم به حقیقت می‌پیوندد. دلار هزار و دویست تومان شده. داد می‌زنم دلار پایین اومده. پدرم سراسیمه به اتاقم می‌آید. نگاهی به مونیتور می‌اندازد و بی آنکه چیزی بگوید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود. متعجب از این همه خونسردی‌اش دوباره به قیمت ها نگاه می‌کنم. یک لحظه احساس ضعف بهم دست می‌دهد و همه‌ی اعضای بدنم بی‌حس می‌شوند. چقدر احمق هستم که صد و بیست هزار ریال را با یک صفر کمتر دوازده هزار ریال خوانده‌ام. سرم را روی میز می‌گذارم و از خستگی و ناامیدی خوابم می برد. رویامی‌بینم. یک رویای رنگی و پر از آرامش که یکدفعه موج رنگی اش با زمزمه‌هایی شعار گونه قطع می‌شود. از خواب بیدار می‌شوم. نگاهی به ساعت می‌اندازم. فریادها واضحتر به گوشم می‌رسند: الله اکبر، مرگ بر خامنه‌ای، خاک بر سرت رهبری سکه روعرش میبری، استقلال آزادی جمهوری ایرانی، انرژی هسته‌ای دلار چنده بسته‌ای. و همینطور شعارها بلند تر و بلند تر می‌شود.می‌خواهم بلند شوم و به کنار پنجره بروم که صدای مادر مرا به خود می‌آورد و از این کابوسی که آخرش به رویا ختم شده بود رهایم می‌کند. کابوس ویرانی و رویای ساختن. مادر دوباره صدایم می‌کند: با توام مگه نمی‌خوای بلند شی بریم سیسمونی بخریم .دِ بجنب دیگه.
خوشحال پیش خودم می‌گویم خدا را شکر که هنوز قحطی نرسیده و هنوز بچه‌ی خواهرم به دنیا نیامده که بهش شیر پاکتی بدهیم. بعد به افکار مضحک خودم می‌خندم و بلند می‌شوم تا آماده‌ رفتن شوم. جمهوری اسلامی ایران، دلار فعلا دوهزار تومان.

 


آی آدمها که در دهکده‌ی جهانی نشسته شاد و خندان با اینترنت گیگابایتی حال ‌می‌کنید، فیلترنت ما دارد اینترانت می‌شود، اینترنت نه ها اینترانت، اینترا به معنی داخلی ، همان که اینها می‌گویند ملی و ما می‌گوییم میلی و شما می‌گویید نمی شود، اینها همه حرف است و اگر اینترنت ملی شود کار بانکها و دانشگاهها و سفارتخانه‌ها و... لنگ می‌شود. اما باور بفرمایید که اینترنت دارد ملی می‌شود و فوقش آن است که از اینترنت جهانی یک شیری به اینجور جاها می‌کشند یا فوق فوقش اگر دیدند کار مردم خیلی روی زمین می‌ماند کافی‌نت‌ها را به اینترنت غیر ملی وصل می کنند تا با ارئه‌ی کپی واصل تمام صفحات شناسنامه و کارت ملی جلدی به دهکده‌ی شما، که قبلا دهکده‌ی جهانی و دهکده‌ی ما هم بود، سر بزنیم و کارمان را راه بیندازیم. حواسمان را هم جمع کنیم که موقع رفت و برگشت به این سایتهای برانداز و ضدانقلاب سر نزنیم که آمارمان را دارند و سه سوته مچمان را به عنوان جاسوس سیا و موساد می‌گیرند. پس آی آدمها دیدید که می‌‌شود، جان من هم نگویید که نمی‌دانم جعل هویت کنیم و تغییر قیافه بدهیم و از این کارها که نصف شبی حوصله‌ی شوخی ندارم تازه اینها را دست کم نگیرید انگشت نگاری می‌کنند و از اثر انگشتمان روی کیبورد شناسایی‌مان می‌کنند ( از اینها هیچ چیزی بعید نیست اما این یک رقم را من شوخی کردم)
آی آدمها از شوخی که بگذریم اگر در دوران اینترنت آزاد دیسلایکی و رایی منفی از ما دیدید، یا دایرکت و پی‌امی بی‌جواب ماند یا بلاکی و ایگنوری پیش آمد حلالمان کنید. به حق رفرشهای دمادم اولتراسرف، چشمهای خیره به آن دایره‌ی لود بالای فایرفاکس یا کادر سبز کوچک پایین اینترنت اکسپلورر( زیاد با گوگل کروم کار نکرده‌ام) ببخشید و فراموشمان هم نکنید.
آی آدمها که وقتی روایاتی از سرعت اینترنت شما می‌شنوم فورا به شک می‌افتم که یا استغفرالله من آدم نیستم و یا بسم الله شما از ما بهترانید و برای همین هم الان می‌گویم آی آدمهای از ما بهتران شاهد باشید که من همین‌جا نذر می‌کنم اگر اینترنت ملی نشود با همین اینترنت به پت پت افتاده به وب‌کم کربلا وصل بشوم و آنلاین زیارت عاشورا بخوانم . نگویید که خل شدی دختر؟ یعنی شاید هم شده ام اما خب دچار عذاب وجدان عجیبی گشته‎ام و مرتب فکر می‌کنم که اگر ناشکری نمی‎کردم و در دوساعت آنلاین بودنم ده کیلو فحش نثار فیلترینگ و اینترنت زغالی و باعث و بانی آنها نمی‌کردم و برای هر کیلوبایت دادو ستد اطلاعات با اینترنت آزاد سجده‌ی شکر به جا می‌آوردم کار به اینجاها نمی‌کشید.
راستی یادم رفت که بگویم آی گیگابایتیان مرفه بی‌درد دیگر به ما کمتر پزبدهید که سرعت خودمان بعد از ملی شدن اینترنت دو مگابایت در ثانیه افزایش می‌یابد و عکس آقا عرض یک دهم ثانیه در رجا‌نیوز آپ می‌شود. لابد کلی تعجب کردید و یک عالمه دلتان سوخت ، خب مملکت امام زمانی از این معجزه‌ها کم ندارد باید بیایید تا ببینید. در ضمن به جای اینکه بی‌خیال و بیکار فیلمهایتان را در صف دانلود بچینید دستی به داخل چمدانهایتان بکشید و ببینید آن ته مه ها اینترنتی چیزی ندارید تا برایمان پستش کنید. به ما چند وقت قبل قول اینترنت چمدانی داده بودند ولی راستش من یکی که از این کاخ سفیدیها چشمم آب نمی‌خورد ، اینها فقط دست به تحریمشان خوب است وگوش به حرف هیچ احدالناسی جز نایاکی ها نمی‌دهند. با اینحال اگر ما نبودیم شماها بهشان یاد آوری کنید و به آن اوبامای بی معرفت هم بگویید که امسال پیام تبریک عید برایمان نفرستد چون به دستمان نخواهد رسید. نه ماهواره داریم نه اینترنت. اگر هم زیاد اصرار داشت که حتما شرط ادب را به جا آورده و پیغامی بدهد بگویید که ما نیز به نوبه‌ی خود چون در عید سعادت پاسخگویی نخواهیم داشت از همینجا پیشاپیش تشکر می کنیم و پساپس عید میلادی را به ایشان و خانواده‌ی محترم تبریک میگوییم.

 

درباره‌ی من

عکس من
سحر
مي نويسم تا بگويم كه می‌انديشم، می‌انديشم پس هستم، من در یکی از تاريك‌ترين و تنگ ترين دالان‌های تاريخ هستي يافته‌ام، همانجا كه به نيستی‌ها هم رحم نمی‌كنند، اما باز سرخوش از آنم كه هنوز هستم.
مشاهده نمایه کامل من

دنبال کننده ها