در يك خانواده ي مذهبي متولد شدم، البته نه از آن مذهبي هايي كه هر عمامه به سر ننه مرده اي را امام و مرجع مي دانند و مي شود يك شبه حجت الاسلامي را جاي آيت الله رنگ كرد و به آنها قالب نمود. به هيچ وجه از اين خبرها نبود و براي خودمان كلاس خاصي داشتيم ، از جمله اينكه تنها رفرنس هاي غير حكومتي را منابع معتبري مي دانستيم و بر همين مبنا هم بزرگترهاي خاندان بعد از مرحوم شريعتمداري مرجع ديگري اختيار نكردند و جوانترها هم انصافا در اين دوران قحط المراجع ( البته از نوع غير پاچه خوار و كاسه ليسش )همواره سعي مي كنند كمال دقت را در انتخاب مرجع به كار ببرند، اما خب، طفلكي ها دست روي هرعمامه اي مي گذارند توزرد و شكري و شيرين از آب در مي آيد ، حالا بگذريم كه سر چند مرجع هم از جمله ميرزا جواد و بهجت را خورده اند و از اين رومن هميشه مصرانه از آنها تمنا مي كنم كه شانس خود را بر روي خامنه اي نيزامتحان كنند.

با همه ي اوصافي كه ذكر شد در خانه ي ما نماز و روزه همواره جايگاه و منزلت ويژه اي داشته اند و من نيز از همان دوران طفوليت به كسب لوازم و ابزارآلات مختلف براي اداي اعمال ديني و حفظ قرآن تشويق و ترغيب شدم. اما علي رغم تلاشهاي فراوان تا نه سالگي جز سه سورك حمد و توحيد و كوثر علوم قرآني ديگري فرا نگرفتم و شواهد بي استعداديم در زمينه ي امور ديني مايه ي تاسف و تاثر همگان گشت. با وجود ناكامي من در عرصه ي مستحبات هنوز والدينم به طور كامل از من قطع اميد نكردند و شبانه روزكوشش نمودند تا با توصيف نعمتهاي بهشتي و محنت هاي جهنمي ، ذهن و روان مرا براي اداي واجبات آماده كنند ، تا اينكه سرانجام تلاشهايشان به ثمر نشست و در يك غروب غم انگيز پاييزي بر سر سفره ي افطار با اعلام اينكه فردا به كله ي گنجشك اكتفا نكرده و روزه ي كامل خواهم گرفت شوري حسيني در منزل به پا كردم. به اين ترتيب فرداي آن روز با انرژي گرفتن از هندوانه هايي كه زير بغلم داده بودند اولين روزه ي زندگيم را به جا آوردم و همزمان به در آوردن پدران پدر و مادر محترم نيز مشغول گشتم، ازبس كه از دو ساعت مانده به افطار، مانند كسي كه اسلحه را روي شقيقه اش مي گذارد و مدام تهديد مي كند كه ماشه را مي كشد، يك ليوان آب را نزديك لبانم نگه داشتم ومثل طوطي تكرار كردم : بخورم ، بخورم ، مي خورما. آن بنده خداها هم مرتب التماس مي كردند : ننننننننه دخترم ، فقط دو ساعت نه يه ساعت مونده ، حيفه به خدا ، نخور . البته گاهي هم كه بيش از حد كفري مي شدند با غضب مي گفتند : به جهنم ، بخور تا بري جهنم. در اين هنگام من ابروهايم را با شيطنت بالا مي انداختم و مي گفتم : نه ،نمي خورم . اما دقيقه اي بعد دوباره همان آش و همان كاسه مي شد . به هر حال آن روز سپري شد و من روزه ام را با تنقلات حاصله از باج گيري و اخاذي افطار كردم ، بطوري كه به شدت مايه ي حسادت خواهر و برادرم گشتم اما خدا را هزار بار شكر كه نه من به اندازه ي يوسف مظلوم و بي دست و پا بودم و نه تا كيلومترها در نزديكي خانه ي مان چاهي بود.

بالاخره دوران خوش لوس و ملوس شدن ما به سر رسيد و بعد از چند صباحي چادر سفيدي سرمان كردند و به جاي خطبه، شعر و دكلمه اي خواندند و ما به يكباره همينطوري بيخود و بي جهت مكلف به نماز و روزه شديم. بعد از آن جشن تكليف اوضاع عوض شد، احساس مي كردم كه بزرگ و خانم شده ام و اگر نماز و روزه ام را شوخي بگيرم جدي جدي به جهنم مي روم وديگرهرگز دستم به لواشكها و پفكهاي بهشتي نمي رسد. با اين حال ميل و علاقه ي خودجوش من به انجام محسنات و واجبات ديري نپاييد و در اواسط ماه رمضان اولين سال از مكلف شدنم تجربه ي ناهنجاري اولين بذرهاي آتئيسم را در وجودم رويانيد. آن روز چند ساعت مانده به افطار براي بازي با دوستم سيما و برادرش امير به خانه ي آنها رفتم . مادرشان در را به رويم باز كرد، سيما با پدرش بيرون رفته بود و خانه نبود ،ولي چون امير از مدرسه برگشته بود وارد شدم و آرام و سربه زير جلوي تلويزيون نشستم . لحظاتي بعد امير در حالي كه ساندويچي به بلندي شمشير لينچان داشت و گازهايي به گندگي گازهاي يك اژدهاي گرسنه از آن بر مي داشت تشريف آورد و به فاصله ي اندكي كنارم نشست. براي يك آن بوي دل انگيز ادويه و خيار شور و كالباس از مجراي دماغم تا اعماق مغزم نفوذ كرد و نمي دانم چه فعل و انفعالاتي صورت گرفت كه به طرفـة العيني كوير خشك و برهوت دهان من تبديل به آبشار نياگاراگشت. مرتب آب دهانم را به سمت معده ام پمپ مي كردم ، اما اين آبهاي هوس تمامي نداشتند ، انگار كه چشمه اي از زير زبانم جوشيده شده باشد. كم مانده بود كه از شدت حسادت و عصبانيت اشكم در بيايد . بالاخره طاقت نياوردم و با لحن طلبكاري به امير گفتم : ببينم تو چرا روزه نمي گيري ؟ امير در حاليكه يك نگاهش به من و نگاه ديگرش به ساندويچش بود با دهان پر و به زحمت گفت : من هنوز به سن تكليف نرسيده ام هنوز چهار سال مونده پونزده سالم بشه . با فيس و افاده گفتم خودم مي دونم و بعد از شدت استيصال و عصبانيت نا خودآگاه زبانم را از دهانم بيرون آوردم و به او دهن كجي كردم . امير با بد جنسي خنديد و گفت : روزه ت باطل شد نبايد زبونت رو بيرون مياوردي.
ديگر تحمل آن وضعيت زجرآور را نداشتم . خداحافظي نكرده و با حالت قهر از خانه ي آنها بيرون آمدم و با تمام بغض و خشم و نفرت كودكانه ام به خانه ي خودمان پناه بردم . مادرم در آشپزخانه مشغول تدارك افطار بود . بي مقدمه و مانند ديالوگهاي فيلمهاي هندي با لحني احساسي گفتم : مامان چرا ؟ چرا امير الان مي تونه روزه ش رو بخوره، تا چهار سال ديگه هم مي تونه بخوره ،ولي من مجبورم گرسنگي بكشم. اين چه جور عدالتيه كه اون مي تونه هر وقت دلش خواست يه ساندويچ به اون گندگي رو بخوره و تازه جهنم هم نره ولي من بايد به خاطر يه جرعه آب گلوم بسوزه. لحظه اي صورتم را خيس اشك احساس كردم . انگار تمام آن آبهايي كه قورت داده بودم ،به جاي دهانم بدون آنكه خبر داشته باشم ،از چشمانم سرريزمي شدند. مادرم كه حسابي غافلگير شده بود چيزي نگفت. از آشپزخانه بيرون زدم و با همه ي افسردگي و خشمم به دفتر خاطراتم پناه بردم و يك شكايت نامه ي عريض و طويل از بي عدالتي خداوند نوشتم . هر چند كه در آن لحظه دلم مي خواست سر تا پاي خدا را زير فحش و ناسزا بگيرم اما با اين حال ادب را در همه ي جمله هايم رعايت كردم كه نكند خدا خشمش بگيرد و با كشتن پدر و مادرم مرا تنبيه كند. به هر حال خدا را قلدر تر از اين حرفها مي ديدم كه زور من به او برسد. آن روز سخت در سكوت و انزواي من سپري شد ،فردايش برايم ساندويچ كالباس گرفتند و با اين توجيهات كه دخترها قويتر و با اراده ترند و براي همين زودتر بايد گرسنگي و تشنگي بكشند ، در صدد شيره ماليدن به سرم بر آمدند. من هرچند در ظاهر قانع شده بودم اما هربار كه عقل و هيكل امير را با خودم مقايسه مي كردم ، دوباره همان حس نارضايتي از خدا و بي انگيزگي براي نماز و روزه به سراغم مي آمد. چنان كه اگر سيب سرخ حوا آدم را از چشم خدا انداخت ، ساندويچ كالباس امير هم خدا را به كل ازچشم من انداخته بود.