تا قبل از ورود به دبیرستان دختری درونگرا و منزوی بودم که تمام زندگی‌ام به احاطه‌ی آرمانهای بزرگ و متغیر در آمده بود و کمتر فرصت می‌کردم که پرده‌ی تخیلات و توهمات را از روی واقعیات کنار زده و زندگی را آنگونه که جاری و واقعی‌ست ببینم. کمتر پیش می‌آمد که دغدغه مندی برای دنیا و آدمیانش را کنار گذاشته و مثل اکثر دختران هم سن و سال خودم سرگرم دلواپسی‌های شخصی، خرده آرزوهای دست یافتنی و عشق‌های نوجوانی شوم. یک روز دلم می‌خواست که فضانورد شوم و در سوراخ سنبه های مریخ جایی برای زندگی پیدا کنم، روز دیگر که فیلم مرگ کودکی بر اثر سرطان را می‌دیدم آرمانم یافتن درمان همیشگی سرطان می‌شد و حتی هوس رییس جمهور شدن هم به سرم می‌زد ولی به ندرت پیش می‌آمد که دوستی و عشق‌ورزی با پسری منتهای آرزویم شود یا در مورد تیپ و لباس و قیافه‌ام وسواس آنچنانی به خرج دهم .

با اینحال اوضاع به همین منوال باقی نماند و بالاخره زمانی رسید که دست از آرزوهای بزرگ بردارم و به جای آن خود بزرگ شوم. اندک اندک از خیال فتح قله دست بردارم و در عوض به استقبال رنج ویا لذت قدم زدن در همین دامنه‌ها بروم. خودم هم نمی‌دانم که چگونه از قالب کودکی بیرون آمده و تن به پذیرفتن بلوغ با همه‌ی مخلفاتش دادم. شاید این تغییر ذائقه‌ها بخشی از مسیر طبیعی رشد و بلوغ بودند که ناگزیر از طی آن بودم و شاید هم نوع دوستانی که در همان هفته‌های اول شروع دبیرستان با آنها همنشین و همدم شدم تاثیر خودشان را گذاشتند. دخترانی که بر خلاف من و دوستان سابقم نسبت به مسائل جنسی آگاهی کامل داشتند، بسیار اهل ترانه و رقص و خوشگذرانی بودند، آینده نگری و حساب و کتابی برای کارهایشان نداشتند و زندگی را در لحظه ‌ها تجربه می‌کردند. دخترانی که خیلی به سر و ظاهر خود می‌رسیدند و بعضی‌هاشان بعضی وقتها بر خلاف قوانین مدرسه آرایش هم می‌کردند. دخترانی که چند تایشان دوست پسر داشتند و آنهایی هم که نداشتند حداکثر تا سال دوم دبیرستان دوست یا معشوقه‌ای برای خودشان یافته بودند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و اوائل سال دوم دبیرستان بود که به صرافت دوست پسر یافتن افتادم و پیش خودم گفتم که مگر من چه از پریساو آرزو و مینا و نگار و زهرا کم دارم که باید نامه‌های عاشقانه‌شان را تنظیم کنم اما خودم دوست پسر نداشته باشم. درست بود که مینا خوشکلترین دختر کلاس بود و زهرا هم خیلی خوش‌اندام و قد بلند بود ولی دیگرچیزی از نگار با اون چشمهای ورقلمبیده یا آرزو با اون دماغ پهن و گوشتی یا پریسای بور و بی‌نمک کم نداشتم که باعث شود تا آنموقع سرم بی‌کلاه بماند. پس نتیجه گرفتم که باید عرضه به خرج دهم و برای خودم دوست پسر یا لااقل معشوقه‌ای دست و پا کنم .

بالاخره بعد از چند روز متوالی تفکر در مورد پسرهای فامیل و همسایه و سبک سنگین کردنشان ناگهان یادم آمد که چند هفته‌ی قبل وقتی از جلوی مرغ فروشی می‌گذشتم پسر مرغ فروش که در غیاب پدرش اداره‌ی مغازه را به عهده می‌گرفت لبخند گرم و دلنشینی تحویلم داده بود و من هم متقابلا با لبخندی شیرین و آمیخته به حیا جوابش را داده بودم. چند بار دیگر تیپ و ظاهر او را با دوست پسرهای دوستانم که یا خودشان یا عکسشان را دیده بودم مقایسه کردم و چون او را سربلند از این مقایسه یافتم فعلا به عنوان معشوقه اختیارش کردم تا ببینم که بعدا چه پیش می‌آید.

فردای آن روز با قیافه‌ای آویزان و افسرده و در هیبت یک عاشق کهنه کار و غم فراق کشیده به مدرسه رفتم. زنگ تفریح اول به بهانه‌ی بی‌حوصلگی از رفتن به حیاط امتناع کردم و در تمام طول زنگ اول و دوم کلاس هم دستم را زیرگونه ‌ام گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم و هر از گاهی آهی هم جهت افسرده نمایی خود کشیدم. از آنجایی که دختر شاد و خوش خنده و وراجی بودم دوستانم فورا متوجه شدند که رفیقشان حال امروزش با دیروزش یکی نیست و به محض اینکه زنگ تفریح دوم فرا رسید شروع کردند به سوال پیچ کردنم:- تو چت شده دختر؟ امروز تو خودت نیستیا – ببینم تو خونه تون چیزی شده؟ - کسی چیزی بهت گفته؟ - بابا خفه مون کردی نکنه عاشق شدی و خبر نداری؟ در برابر این سوال آخر سرم را بالا آوردم و مظلومانه و معنی دار به دوستانم نگاه کردم. همین نگاه کافی بود تا دختران شوخ و شیطان شروع به کف زدن و هورا و هلهله کنند و حتی قری هم به کمر بدهند که مبارکه، بالاخره این رفیق ساده و خرخوانمون هم به جمع عشاق کلاس "دوم الف" پیوست.


بعد از اینکه به مدد غر زدنها و حرص خوردنهای من ساکت شدند دور دوم سوالات شروع شد: طرف کیه؟ اسمش چیه؟ چند سالشه؟ چیکاره‌ست و ....اما من به رسم معمول و رایج آن دوران آنقدر خودم را لوس کردم و از جواب دادن طفره رفتم که معلم سر کلاس آمد. تمام آن ساعت به پچ‌پچ های درگوشی و پیغام نوشتن روی گوشه‌ی کتابها و دست به دست کردن آنها گذاشت، طوری که تا آخر کلاس دوستانم فهمیده بودند که من عاشق سعید پسر مرغ فروش محل شده‌ام، فقط تا همین حد، چون خودم هم چیز بیشتری راجع به آن پسر نمی‌دانستم. بعد از کلاس هم قرار شد که سر راهم سعید را به مینا و آرزو که اتفاقا هم سرویس هم بودیم نشان دهم. تمام راه خدا خدا می‌کردم که سعید در مغازه باشد و من از شر سوالات دوستانم راجع به قیافه‌ی او خلاص شوم. خوشبختانه همین گونه هم شد و سعید را در حالیکه با صاحب مغازه‌ی بغلی مشغول حرف زدن بود به دوستانم نشان دادم . آنها هم با چشمهای گشاد و کنجکاو بدون از دست دادن یک ثانیه و بی اهمیت به التماس‌های من که می‌گفتم: بسه دیگه تابلو بازی درنیارید در تمام مدتی که سعید در دیدرسشان بود به او مثل یک جنس موزه‌ای خیره شدند ، طوری که از ترس متوجه شدن سعید به این نگاههای مشکوک طولانی خودم را پشت دوستانم مخفی کردم.
همان گونه که فکر می‌کردم مینا و آرزو از بر و روی سعید ، هرچند با لودگی و مسخره‌بازی، ابراز رضایت کردند و همین باعث شد که خودم هم از انتخابم بیشتر مطمئن و راضی شوم. در نتیجه بعد از آن سعیدی که نه او را می شناختم و نه دوستش داشتم به بزرگترین درگیری ذهنی‌ام تبدیل شد. در آن موقع دلم می‌خواست کسی در زندگیم باشد که مشغله‌ی ذهنیم شود، برایش نامه بنویسم ، دزدکی قرار بگذارم و به خاطر نیامدنش سر قرار گریه کنم! سعید این نیازها و هوس های دوران بلوغ مرا برطرف می‌کرد و همین برایم کافی بود.
رفته رفته فصل جدیدی از تغییر و تجربه های تلخ و شیریندر زندگی‌ام آغاز شد. دیگر آن دختر سابق نبودم که همه‌ی حواسم دنبال درس و کتاب و برنامه‌ریزی برای آینده باشد. ظاهر و قیافه و طرز لباس پوشیدن برایم از بزرگترین چالش‌ها شده بود. بیشتر وقتهای بیکاریم را جلوی آینه می‌گذراندم و به تحلیل قیافه‌ی خودم ، بررسی فرم دماغم از زوایای مختلف و امتحان کردن رژ لبهای رنگارنگ مشغول می‌شدم. این وسواس در طرز لباس پوشیدنم هم اثر گذاشته بود و امکان نداشت که با لباس اطو نشده یا کفشهای بدون واکس از خانه بیرون بروم. همین اهمیت به تیپ و قیافه در کنار حاشیه‌های دیگرِ برقراری رابطه با یک پسر سبب به وجود آمدن یک سری دردسرها و اضطرابها برایم شد که فقط در کشوری مثل ایران و زندگی زیر سلطه‌ی نظامی همانند جمهوری اسلامی می‌تواند مایه‌ عذاب دختران شود. طوری که امروز بعد از گذشت چند سال از دوران دبیرستان تنها می‌توانم از آن ماجراها و تنشها به عنوان جنگ نرم من و هزاران دختر ایرانی دیگر در دبیرستانهای دولتی دخترانه یاد کنم.