-آهاي دختر بيا پايين ببينم، مگه صد بار بهت نگفتم كه از بالاي پله ها نپري؟
شانه هايم را با لجاجت بالا مي اندازم و مي گويم چرا نپرم داريم بازي مي كنيم و با چشمانم به دو پسر دايي هم سن و سال خودم اشاره مي كنم. مادرم ديگر چيزي نمي گويد اما چنان نگاه آكنده از خشمي به سر تا پايم مي كند كه حساب كار دستم مي آيد و ناچار جمع پسردايي ها را رها كرده و در گوشه اي كز مي كنم.
براي لحظه اي فراموش كرده بودم كه چون من يك دخترم اگربه سراغ بازي هاي خطرناك بروم مثل پريدن از بالاي پله ها ممكن است كه مريض شوم ، مريضي اي كه اولين علامتش خوني شدن لباس زيرم است. انگار هيجان بازي باعث شده بود از ياد ببرم كه همين چند هفته ي قبل كه موقع دوچرخه سواري به زمين خوردم ، دم به دقيقه به دستشويي مي رفتم و لباس زيرم را با نگراني وارسي مي كردم تا ببينم كه اثري از خون مي يابم يا نه. در هر حال با پشيماني حاصل از ناديده گرفتن توصيه ي مادر خسته و مضطرب به بالشي تكيه دادم و با زانوهاي بازي كه از زمين فاصله داشتند پاهايم را دراز كردم . اينبار تشر مادربزرگ بود كه مرا به خود آورد : دختر جون خودتو جمع و جور كن ، اين چه وضع نشستنه، عيب داره!
اي داد بيداد! امروز عجب فراموشكار شده ام، يادم رفته بود كه يكي ديگر از تفاوتهاي من با پسرها اين بود كه من حق نداشتم هر طوري كه دلم مي خواست بنشينم و دراز بكشم حتي اگر مهماني در منزل نباشد.

اين بود گوشه اي از خاطرات دور ولي هميشه زنده ي كودكيم ، مروري بر دوره هاي پر از سوالهاي نا تمام من و توجيح هاي مضحك اطرافيانم و مروري بر دوره هاي ندانستن و بي خيالي در امروز آگاه و هوشيارم . امروزي كه پاسخ سوالاتم را هرچند دير اما سرانجام دريافته ام و نيك مي دانم كه چرا بايد به توصيه ي مادر بزرگ در مورد نحوه ي نشستنم گوش مي كردم و چرا مادرم مرا از بازيهاي فيزيكي منع مي كرد و اصلا فهميده ام كه چرا همه بيشتر از سر و دست و پايم و از همه مهمتر روحم نگران پرده ي بكارتم بودند. فهميده ام كه چه سرنوشت شومي دارم كه در كشورم ارزش جانم نصف ارزش جان يك مرد است و صداقتم را در شهادتم به اندازه ي كافي قبول ندارند. فهميده ام كه موهاي من عامل بارش شهاب سنگ، زلزله ، سيل ، انفجار اتمي و ... هستند حتي اگر هفت هشت سال بيشتر نداشته باشم و بالاخره فهميده ام كه چه روزهاي شاد و پرحرارتي را در اين مملكت باخته ام . همان روزهايي كه دلم مي خواست با صداي بلند بخندم و قهقهه بكشم و همه ي رگهايم را سرشار ازهيجان و شادي بكنم اما ترسيدم كه به جلف و سبك بودن متهم شوم. روزهايي كه از پشت پنجره به بازي پسرها نگاه مي كردم و دلم براي چند دقيقه گل كوچيك پر مي زد اما از ريشخندهاي بقيه مي ترسيدم ،آخر ترسيدم كه بگويند دختر جان خجالت بكش تو ديگه سيزده چهارده سالته. يا همان روزهايي كه دلم مي خواست وقتي پسر همسايه مان را ميبينم غير از لبخندهاي دزدكي و معصومانه در گوشه ي دنج يك پارك يا كافي شاپ كنارش بنشينم و بااو يك ساعت ،‌نه دوساعت ،‌اصلا هرقدر كه دلمان مي خواست حرف بزنم اما ترسيدم كه نكند آشنايي ، فاميلي از بد حادثه ما را ببيند و خبرش به گوش پدر و برادرم برسد .
امروز كه به بهانه ي روز زن اين دل نوشته را مي نويسم متوجه مي شوم كه رنجهايي كه فقط به خاطر زن بودنم ، به خاطر چيزي كه نقشي در انتخابش نداشته ام تحمل كرده ام وسيعتر از آن چيزي بوده كه همواره تصور مي كرده ام . بلي ،من رنج بردم،‌من از دستمالي ها و متلك هاي مردان و پسران ايراني رنج بردم هرچند كه بر سرشان كوچكترين فريادي نكشيدم ، چون ترسيدم كه آبروريزي شود ، چون دلم برايشان سوخت كه سركوب غريزه هاي طبيعي شان چقدر آنها را محتاج نوازش يك زن آنهم نوازشي آميخته با ترس و سراسيمگي كرده است.من حتي شكايت آنها را به نزد هم جنسانم هم نبردم ، چون از آنها هم به خاطر سرزنش ها و غرزدنهايشان خسته بودم . از اينكه خيلي مواقع به خاطر پوشيدن لباس هاي تنگ و كوتاه يا بيرون گذاشتن موهايم خودم آخر سر محكوم و متهم به جلب توجه مي شدم خسته بودم . هيچ كسي اهميت نمي داد كه من هرگز لباس گشاد و بلند را دوست نداشته ام يا شال بيشتر از مقنعه به من مي آيد . گويا درك نمي كردند و نمي كنند كه زن همواره و از روي غريزه دوست دارد زيبا و خواستني به نظر برسد و اين اول از همه به خاطر دل خودش است نه جلب توجه ديگران. همانگونه كه درك نمي كردند من خواندن رمان و بحث هاي سياسي را به گوش دادن به غيبت هاي آنها پشت سر مادر شوهر و خواهر شوهرهايشان ترجيح مي دهم و يا علاقه اي به از بر كردن مدل پرده و رومبلي هاي ليلا خانوم و دخترعمه مينا ندارم.

سخن آخر:شرمنده اگردرد دلهاي من طولاني شد و حوصله تان سر رفت ، جدا قديمي ها راست گفته اند كه آدم دردمند پرحرف مي شود . اما واقعيت اين است كه من به عنوان يك زن ايراني ناخشنود از تبعيض هاي جنسيتي ،فقط دردمند نيستم بلكه يك بازنده نيز به شمار مي روم ، من بازنده ي روزهاي بي دغدغه ي كودكي ، كنجكاوي هاي بلوغ ، شور جواني ، غرور زنانه و خيلي چيزها ي ديگر هستم. بازنده اي كه چندين گل عقب است ولي در همين چند دقيقه ي وقت اضافي مي كوشد تا شايد بتواند نتيجه را به نفع دختران آينده ي اين سرزمين تغيير دهد، مي كوشد تا شايد از او به عنوان بازنده اي ياد شود كه جوانيش را سوزاندند و به او نسل سوخته لقب دادند اما نتوانستند آگاهي هاي ذهني او را به يغما و تاراج ببرند و همين تنها دلخوشي او در اين روزگار بي خوشي است.